گفت: میخواهی فالت را بگیرم؟
گفتم: از کی تا حالا فالگیر شدی؟
گفت: از آن وقتی که به جای روغن تمیز، روغن سوخته ریختم تو ماشینم!
گفتم: مگر روغن قبلی ماشین خودت سوخته نیست که دوباره با روغن سوخته عوضش میکنی؟
گفت: خدا پدر بیامرز ماشین من سه سال است روغن سوزی دارد. روغنی توش نمیماند که بخواهم عوضش کنم. نه پول تعمیرش را دارم، نه پول روغنش را. به دوست و آشناهای با معرفت سپردم وقتی میروند تعویض روغنی، روغنهای سوختهی ماشینشان را بگیرند بیارورند برای من.
گفتم: حالا این گرفتاریها چه ربطی داشت به فالگیر شدن تو؟
گفت: ربطش اینه که بدبختی آدم را به همه کاری میکشاند. فالگیری که خوب است. حقیقت دیگر اگر مجبور شوم، آدم هم سر میبرم. حتماً شنیدی که نیاز، مادر اختراع است؟!
گفتم: حالا چه جوری فال میگیری؟
گفت: از روی پیشانی!
گفتم: والّا من دیدم معمولاً از روی خطوط کف دست فال میگیرند.
گفت: آنها را ولش کن. همهاش الکی است. فالی که من میگیرم مو لای درزش نمیرود.
گفتم: الان مثلاً خطوط پیشانی من چه چیزی را نشان میدهند؟
یک کاغذ گذاشت روی پیشانیام و مانند یک نقاش حرفهای، با مداد روی آن را رنگ کرد. طوری که خطهای پیشانیام از زیر کاغذ نمایان شدند. کاغذ را پایین آورد، برانداز کرد و گفت: ببین این بالا و پایین شدنها نشانهی بالا و پایین شدنهای زیاد زندگیات است. این خطهای شکسته هم تعداد شکستهایی است که توی زندگی خوردهای. خداییش کم هم نبوده. تو زنوگی آسانی نداشتی، از این به بعد هم نداری. تا الان مثل سگ زندگی کردی، بعد از این هم مثل سگ زندگی خواهی کرد. بهت بر نخورد ولی زندگی تو هم، دست کمی از زندگی من ندارد. درست مثل زندگی خودم، زندگی در شرایط سگ است.. !
گفتم: مرد حسابی فال همه را همینجوری میگیری؟ این فالگیری بود یا حالگیری؟!
گفت: نه بابا. چون میدانستم جنبه داری، فالت را راحتتر بهت گفتم. بعدش هم تو که نمیخواهی پول بدهی. اگر قرار بود پول بدهی چیزهای بهتری میگفتم!
گفتم: فکر کن من قرار بود پول بدهم، آنوقت فالم را چه جوری میگفتی؟
گفت: بهت میگفتم این بالا و پایین شدنها نشانهی بالا و پایین شدنهای زیاد زندگیات است. این خطهای شکسته هم تعداد شکستهایی است که توی زندگی خوردهای. خداییش کم هم نبوده. تو زندگی آسانی نداشتی، از این به بعد هم نداری. ولی ماشاالله آدم قویی هستی و خوب بلدی هیولاها و غولهای زندگیات را شکست بدهی. تو قهرمان و سوپرمن زندگی خودت هستی و از اینجور حرفهای قانتزی و دلگرمکننده که یک لقمه نان ازشان در بیاید!
گفتم: فال آنهایی که چروک پیشانیشان را با تزریق از بین بُردهاند را چه جوری میگیری؟
گفت: اتّفاقاً فال آنها را از بقیه راحتتر میگیرم.
گفتم: چه جوری؟
گفت: به این آدمها میگویم توی فامیل و دوست و آشنا، کسانی هستند که به زیبایی تو حسرت میخورند و دوست دارند مثل تو زیبا باشند و از اینجور حرفها که میدانم خوششان میآید.
گفتم: اگر پیر یا زشت بودند چه میگویی.
گفت: اینها اگر پیر و زشت هم باشند، با توجه به خرجی که برای عملها و تزریقهایشان کردند فکر میکنند ملکهی زیبایی قرن هستند...
گفتم: درآمدت خوبه؟
گفت: تازه شروع کردم. ولی توی همین مدت هم، از کار کردن با آن لکنتهی موتور نیمسوز، خیلی بهتر بوده. خرج و تصادف و ترافیک که ندارد. چند تا برگ کاغذ میخواهد و یک مداد. چند تا کتاب جفر و جادو که راستش هیچ چیزی هم ازشان سر در نمیآورم خریدم و الکی گذاشتم کنارم که یعنی کارم خیلی درست است! فقط گاهی شهرداری گیر میدهد که معمولاً در میروم. ولی وقتی هم گیر بیفتم با شیتیل حلش میکنم.
گفتم: شیتیل چیه؟
گفت: همان رشوه!
گفتم: بهتر نبود توی همان اداره مانده بودی؟
گفت: من حالم از کار اداری به میخورد. همان اولش هم اشتباه کردم، عمرم را تباه کردم. ببین آن موقع مشکل مالی داشتم، الان هم دارم. ولی فرقش این است که لااقل الان نوکر کسی نیستم. خودم، آقای خودم هستم! هر وقت بخواهم میآیم سر کار و هر وقت هم بخواهم میروم!