ویرگول
ورودثبت نام
A•Lee
A•Lee
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

آکواریوم بارانی


- «اسکار! آروم باش.»

+ «حوصلهٔ این لجن‌خوار رو ندارم.»

- «به این اسم صداش نکن؛ گربه برو پایین، دوباره دعوا نکنید.»

+ «دیدی؟ پایین نمی‌ره، بدن پر تیغ‌اش رو به من می‌زنه.»

- «گربه جان، جای شما پایین، کنار سنگ هاست. دهنت رو باز می‌کنی و می‌چسبی به شیشه جلویی‌، هم من رو زشت جلوه میدی و هم اسکار رو ناراحت می‌کنی!»

* «چی؟ من هم دل دارم می‌خوام بیرون از این زندان را ببینم، آخر چرا اسکار فقط بدن نمایی کند؟ بعد هم نمی‌بینی اسکار چقدر بی‌ادب است! من را لجن‌خوار صدا می‌زند.»

- «راست می‌گویی گربه جان، اسکار! تو هم کمی آن طرف‌تر بمان تا حال او سر جایش بیاید.»

+ «نه؛ به خودت نگاه کردی؟ پر از لجن شده‌ای فقط ما دوتا پیش تو هستیم، دیگر از تو خسته شده‌ام، برایم کوچک هستی من تو را نمی‌خواهم، کاش من را به آکواریوم بزرگ‌تری منتقل کند، این همه ماهی، چرا من در تو!»


از صحبت‌های صاحب مغازه شنیده بود که اگر اسکار و لجن‌خوار فروخته شوند، دستی به سر او هم می‌کشد و حسابی به آن می‌رسد.

اما صبری نمانده، هشت سال شده، می‌داند که هر سه‌شان انتظار تحول را می‌کشند. آخر هر آکواریومی آرزو دارد مردم ساعت ها نگاهش کنند و پر از ارتعاش آرامش ماهی‌گونه باشد، پر از انتشار حباب های پمپ هوا.


اسکار و گربه از کودکی با هم بزرگ شده‌اند. با آن که بیشتر اوقات به یکدیگر می‌لغزند و اوقات آکواریم را کف‌آلود می‌کنند خیلی به‌هم وابسته هستند. اسکار بیشتر اوقات خود را در گوشهٔ بالایی سمت راست و گربه در گوشهٔ پایینی سمت چپ می‌گذراند. جایشان دلیلی دارد؛ نه به‌خاطر آن که بیشتر اوقات قهرند، نه! چون صاحب مغازه همیشه در جایی که اسکار هست غذایش را می‌ریزد و گربه هم به دلیل لجن‌های کف آکواریوم، پایین می‌ماند. اما چه فایده؟ دیگر نمی‌خواهند در این‌جا بمانند.


آکواریوم: این پایان است. باید به تحولات برسم ولی این دو را چه کنم؟ حتماً باید فراموششان کنم؟ نه به‌طور قطع نمی‌شود! هشت سال است، یکی دو ماه که نیست! اما از یکدیگر خسته شده‌ایم. می‌دانم کار درست این است که جدا بشویم؛ حال هر چقدر که دشوار است.

می‌دانم خوب هم می‌دانم که فکر درست و حسابی کرده‌ام. این دو هر روز شروع به درگیری می‌کنند. من هستم که جدایشان می‌کنم، من هستم که با هر دو شان خوب هستم پس باید از فردا نباشم؛ جوری که انگار چند شیشهٔ بهم چسبیده‌ام تا نظر صاحب مغازه را جلب کنند و شاید او هم بیاید و با خود بگوید که دیگر وقتش است تا جای این دو را عوض کنم و من را هم که...آه...! چه فکر زیبایی، هرچه شد، شد. این پایان است!


صبح شد. از همان اول صبح زود سکوتش را شروع کرد. آیا می‌توانست جدایشان کند؟

طبق روال روزانه جروبحث‌ها را آغاز کردند. گربه به اسکار گیر داد و اسکار به گربه... چند دقیقه اول به راحتی سپری شد. اما بعد:

اسکار: «تو یه لجن‌خوار زشتی، حق تو همین کف آکواریوم پیش لجن‌هاست. غذات لجنه دیگه! چی می‌شه گفت.»

گربه: «تو هم یه اسکار بدرنگ و بدقیافه و خودخواهی! باید ادبت کنم. اصلا تو ماهیِ جویی!»

همهٔ ماهی‌ها به آن دو خیره شده بودند.

سکوت حکم‌فرما شد. هر دو به چشمان یکدیگر نگاهی شرم‌ناک و شاید هم با کمی عذرخواهی دوختند. رویشان را از هم برگرداندند و دیگر حتی صدای باله‌ای هم شنیده نمی‌شد. ساکتِ ساکت بدون هیچ موجی.

بقیهٔ ماهی ها یواش در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند، معلوم بود چه می‌گفتند: چرا آکواریوم مداخله نکرد؟ چرا گذاشت این‌گونه پیش برود؟

آکواریوم تحملش تمام شد می‌خواست سریع از هم جدا شوند؛ پس فشاری به چهار طرف خودش آورد و سوراخی به اندازهٔ یک سکه در گوشهٔ راست ایجاد کرد. آب سرازیر شد. می‌دانست که خودش بدون آب زنده می‌ماند اما اسکار و گربه نه!

هنوز صبح زود بود و صاحب مغازه نیامده بود.

اسکار و گربه لحظه‌ای به خود آمدند و دعوای چند لحظه پیش را فراموش کردند.

اسکار: «آکواریوم بیدار شو! سوراخ شدی. بازم از همون جایی که چسب زده بود! چه مرگت شده؟»

گربه: «آکواریوم ازت خواهش می‌کنم. کسی نیست.»


آکواریوم: حال چه کنم؟ سوراخ هم که بسته نمی‌شود تا صاحب مغازه بیاید. اگر او نیاید که اسکار و گربه می‌میرند! یعنی بایستی مردنشان در خودم ببینم؟ نه نه، نباید این‌گونه شود.

انگار که دیگر چند شیشهٔ بهم چسبیده، شده بود نتوانست حرفی بزند. البته کاری نمی‌توانست بکند. بخاطر آن‌که سوراخ، گوشهٔ آکواریوم بود آن دو نمی‌توانستند از بدنشان کمک بگیرند و سوراخ را ببندند یا حداقل سرعت بیرون رفتن آب را کم کنند. آب کم‌کم پایان عمر این دو ماهی را هشدار می‌داد. آب آکواریوم مانند اشک شده بود. به زور می‌ریخت، جوری که غمگین است. برای چه دارد می‌ریزد؟ انگار که نمی‌خواست آب‌شش‌های اسکار و گربه را ترک کند.

اسکار: «گربه! ما تا چند دقیقهٔ دیگه می‌میریم. جلوی چشم همهٔ این ماهی‌ها! آکواریوم دیگر ما را نمی‌خواهد.»

گربه: «می‌دونم؛ اما الان وقت این حرف‌ها نیست.»

اسکار: «پس چی؟ چکار کنیم؟»

گربه: «وقت خداحافظی‌مونه. این دیگه الکی نیست!»

اسکار: «گربه! تنم داره سرد می‌شه.»

گربه: «چیزی نیست، علایم پیریه!»

اسکار: «گربه گربه گربه! راستش رو بگم؟»

گربه: «بگو ای زیبای من!»

اسکار: «الان دلم می‌خواد بهت بگم که هوی.. من بغل می‌...خوا...م!»


آب رو به تمام شدن بود اسکار خودش را به گربه رساند و همدیگر را در آغوش گرفتند (به‌هم چسبیدند.).

آکواریوم تازه فهمید که همهٔ دعواهای این دو، شوخی بود؛ چون اسکار پوستش پر از پولک بود و هیچ تیغی از گربه به بدنش فرو نرفته بود. گربه هیچ‌وقت حالت تهاجمی نمی‌گرفت که تیغ‌‌هایش بیرون بیاید.

آب تمام شد بال و پر زدن دو ماهی، دو دوست قدیمی شروع شد. سی ثانیه شد.

بلاخره صاحب مغازه رسید. در را که باز کرد صدای شالاپ شولوپ را شنید. اول به سمت اسکار رفت، نمی‌توانست او را بگیرد، اسکار که نمی‌توانست خود را کنترل کند ناخودآگاه از آکواریوم پرت شد وسط مغازه. به سختی اسکار را از روی زمین برداشت و در آکواریوم کناری انداخت و رفت سراغ لجن‌خوار!

گربه تمام کرده بود طاقت هوا را نداشت، رفت. صاحب مغازه برایش مهم نبود؛ چون لجن‌خوار بی‌ارزش بود اما اسکار نه! پس سریع به سمت اسکار رفت، شناور روی آب بود... دو نفری از قبل در آغوش همدیگر رفته بودند.


آکواریوم را می‌گویید؟ شاید ترک خورد! کسی چه می‌داند؟

اکثر ماهی ها به جنب و جوش افتاده بودند. یکی از ماهی‌های مولی از آن طرف مغازه داد زد: «ای آکواریوم بی‌همه‌چیزِ لجن‌زده!»

ماهی گوپی کنارش گفت: «آب فاضلاب بر داخل تو ای بی‌رحم!»

کوسهٔ کوچکی با خشم فریاد زد: «هیچ کدام از ما فراموش نخواهیم کرد!»

آکواریوم را می‌گویید؟ شاید خورد شد! کسی چه می‌داند؟

صاحب مغازه از شدت ناراحتی، قاتلِ سوراخ را برداشت: پشت بام، کنار آکواریوم شکسته پیش شیشه‌ها آن‌جا جایش بهتر است. نحسی‌اش را هم به همان جا ببرد. هشت سال بی‌فایده.

آکواریوم؟ نه، دیگر به همان چند شیشهٔ به‌هم چسبیده تبدیل شده بود.

چند ساعتی گذشت. نزدیکی‌های ظهر، تا به حال آفتاب را از نزدیک لمس نکرده بود. یک لحظه آن‌قدر گرم شد که انگار تمام بخاری‌های آکواریومی را در او روشن کرده باشند. گرما برایش مهم نبود او حالا هیچ چیز نداشت. نه اسکار، نه گربه، نه آب، نه پمپ هوا، نه تصفیه و نه...

قطره‌های آخری که از قتل‌عام جا مانده بود سریع بخار شد. در شهری این‌چنین کویری، احتمال باران خیلی کم است؛ اما شاید ابرها دلشان برای آکواریوم سوخته بود. شاید فقط بخاطر او شروع به باریدن، آن هم بی وقفه، کردند. بعد از چند دقیقه پر از آب شد تا لبه. یاد نمی‌داد کسی این‌قدر پُرش کند.

با خود گفت: «خوشحال باشم یا غمگین؟ قطعاً پایان کارم نیست. اَه ... چه کردم؟ نمی‌خواستم این‌گونه پیش برود آن‌ها را دوست داشتم. آن‌ها عزیزانم بودند. من نمی‌خواهم کنار چند عدد شیشه باشم. نمی‌توانم درک کنم که از کجا به کجا آمده‌ام! می‌ترسم. در تمام من رخنه کرده. این عذاب من مرزی هم دارد یا دریاست؟ شاید جایشان برایم جابه‌جا شده‌. ابرها! دیگر کافیست گریه نکنید لطفاً. نمی‌خواهید که دریا را به این‌جا بیاورید؟ ممنون، حالا بگذارید ستاره‌ها را از این زاویهٔ پهن ببینم و از احساس کنونی‌ام خارج شوم.

صبح زود، بلاخره آبی آمد. کلاغی بود؛ اما تمام پرهایش آبی، چشمانش یخی با منقاری سورمه‌ای. او همیشه دو ساعت قبل از صاحب مغازه به آنجا می‌رفت و با آکواریوم و ماهی‌ها دردودل می‌کرد. کسی نمی‌داند چرا دیروز صبح نیامد. حال که آمد سریع سراغ آکواریومی که قاتل صدایش می‌زدند رفت.

آبی: «آکواریوم! چه کردی؟ می‌گن تو اونا رو کُشتی!»

آکواریوم: «آبی من مقصر نیستم. من فقط می‌خواستم که بروند.»

آبی: «اونا دوستامون بودن. حرفت رو باور می‌کنم؛ اما نباید این جور ریسکی می‌کردی. الآن می‌خواهی چه کنی؟ انتظار! تو نباید بهش عادت کنی. می‌فهمی؟ به اطرافت نگاه کن چیزی جز شکستن نیست جز سکوت زیر آفتاب کویری نیست.»

آکواریوم: «سوراخ شده‌ام، نشکسته‌ام. برو و تنهاییم را پس بده یالا هر دردی بود دیدی حتی اگه فرضی یا خشمی بود دیدی.»

آبی که مأیوس شد، بدون هیچ حرفی بال زد. سرعت گرفت و پروازش را شروع کرد و رفت.

آکواریوم غرق در زیبایی پنهان افکارش شد. ماهی‌هایی را در خودش تصور می‌کرد پر از جنب جوش، رنگارنگ بازیگوش! هر ماهی را قلب خودش می‌دید که بدون آنها نمی‌تواند زنده بماند؛ مانند تصورات خلاقانهٔ عاشقی که لحظه‌ای خود را (در ذهنش) خون دماغ دید. خون روی زمین ریخت به آن قطره قرمز خیره شد، اسم عشقش را در خون دید. خیره ماند و اشکش آمد. فهمید اسم او در قلبش است در تمام بدنش پمپاژ می‌شود. عشق در وجود اوست.

آکواریوم به خودش آمد نمی‌خواست که زندان باشد. او آرزوی دریا بودن کرد. دریا که باشی ماهی‌ها نمی‌فهمند که حبس‌اند. هر چقدر هم که به سمتی بروند بی‌انتهاست. دیگر اسکار نمی‌گوید از تو خسته شده ام تو کوچکی...


ناگهان در پشت بام باز شد. صاحب مغازه با یک خریدار خورده شیشه آمد.

خریدار به آکواریوم اشاره کرد و گفت و گفت: «چرا این آکواریوم سالم این‌جاست؟»

صاحب مغازه: «سوراخه.»

خریدار: «پس اونو هم بشکن تا فردا که من با ماشین کار همشون رو ببرم.»

صاحب مغازه: «پس همون فردا که اومدی من خوردش می‌کنم.»

رفتند.

آکواریوم: لعنت به تو! من می‌خواهی خورد کنی؟ تو هیچ غلطی نمیتوانی بکنی، سنگمم را هم نمی‌توانی برداری!

تا صبح به صاحب مغازه لعنت فرستاد. تا این که آبی دوباره آمد. از ماجرا باخبر شده بود.


آبی: «آکواریوم می‌بینی؟ زندگی تو هم به آخر رسید. من که کاری نمی‌تونم بکنم، تو هم این‌قدر عصبانی نباش، خوبه که! می‌ری پیش اسکار و گربه.»

آکواریوم:« تو همیشه برای همه محبت داری. من را بخاطر حرف های دیروز می‌بخشی؟»

آبی: «چیزی نیست که ببخشم.»

آکواریوم: «پس یک کار برایم می‌کنی؟ اگر که دیگر نبودم؟»

آبی: «حتماً»

آکواریوم: «به ماهی‌ها بگو، به آکواریوم ها به دوستانت به هرکه رسیدی بگو؛ آکواریومی قبل از شکستن گفت:

برای ما آکواریوم‌ها، ماهی‌ها جفت‌مان هستند. آن‌ها در قلب ما جا دارند. اگر آن‌ها نباشند، اگر آن‌ها را از دریا جدا نکنند و پیش ما نیاورند، ما هم ساخته نمی‌شویم. حال کاش دست خودمان بود و هر کدام از ما یک یا چند ماهی، به اندازه وسعمان که بتوانیم آن‌ها را راضی نگه داریم انتخاب کنیم شاید هم چند ماهی... بگو اگر می‌توانید، به اندازه وسعتان انتخاب کنید. ماهی‌های من وجودم بودند و من نفهمیدم، نمی‌شوند آن‌ها را دور انداخت، جایشان نباید کم باشد. می‌شود چندین ماهی را هم در خود داشت اما باید بزرگ تر باشی تا بتوانی همه را راضی نگه داری ولی ماهی‌ها هم بعضی وقت‌ها خسته می‌شوند و می‌خواهند از پیشمان بروند، آن را نمی‌شود کاری کرد، بهتر که بروند. بگو آکواریوم تان را پُر نکنید که جا کم بیارید. بعضی‌هایشان را هم که در ما به دنیا می‌آیند را نمی‌شود رها کرد.

صاحب مغازه خوشحال بالا آمد، با یک پتک اما آکواریوم و آبی حواسشان نبود، آبی پشت آکواریوم بود و او را ندید. پتک را بالا برد، و با تمام قدرت زد. آکواریوم از وسط نصف شد. صاحب مغازه دست‌بردار نبود دوباره زد زد زد تا تمام خورد شد همراه با سنگ‌های داخل‌اش.

آبی هم همراه آکواریوم به دریا رفت. خوب دوست خیالی هم همراه آکواریوم می‌رود دیگر...

داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید