ویرگول
ورودثبت نام
Mani
Mani
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

تخیل


از وقتی بچه بودم خودم را همیشه داخل داستان ها یا کارتون هایی که میدیدم تصور میکردم.

حتی الان هم همینطور هستم. مثلا وقتی حالم زیاد خوب نیست سریال هایی که من را خوشحال میکند و شخصیت ها و موضوعش را دوست دارم را نگاه میکنم و خودم را جای شخصیت مورد علاقه ام میگذارم. اما این هرچقدر هم خوب باشد از طرفی هم بد است... چون وقتی سریال تمام میشود باز با زندگی اصلی خودم روبه رو میشوم ..و بیشتر افسوس میخورم که نمیتوانم آن زندگی ای که تصور میکردم را داشته باشم.


میگویند ما انسان ها قبل از اینکه به دنیا بیاییم زندگیمان را به ما نشان داده اند و ما خودمان این سرنوشت را انتخاب کرده ایم.

اما ما چرا باید چیزی که عذابمان میدهد را انتخاب کنیم؟

من به این گفته اعتقادی‌ ندارم.


بعضا فکر میکنم اگر انتخاب زندگی ام دست خودم بود و میتوانستم خودم تصمیم بگیرم که خانواده ام چه کسانی باشند ، در کدام کشور و شهر زندگی کنم ، مدرسه و دوستانم چگونه باشند ، ظاهرم چطور باشد و...

چطور تصمیم میگرفتم؟ کجا را برای زندگی انتخاب میکردم ؟ چجور خانواده ای را انتخاب میکردم؟

همین الان هم خیلی از کشور هارا دوست دارم و نمیتوانم برنامه ریزی کنم که قرار است در اینده کجا مهاجرت کنم!

و اینکه خیلی ها میگویند اگر چیزی که الان میخواهی را هم داشتی باز هم راضی نبودی..

پس باید اول نداشتن را تجربه کنیم و بعد قدر چیزی که میخواستیم را بدانیم!

اما چطور میتوانم بعد اینکه این زندگی را تجربه کردم دوباره در جایی به دنیا بیایم که دوست دارم؟


همیشه شب ها قبل از خواب رویا پردازی میکنم و هرشب خودم را جای نقش متفاوتی میگذارم.

کاش میتوانستم هرسال جای یک نفر بودم مثلا یک

سال در پاریس ، یک سال در سئول ، یک سال در لندن و...

حیف که امکان پذیر نیست.

اگر قدرت تخیل هم نداشتم واقعا نمیدانم چطور حال خودم را خوب میکردم..


بعضا به سرم میزند که شیفت کنم اما میترسم.



بگذارید این زندگی خیالی ام را که از بقیه بیشتر دوستدارم را به شما هم بگویم:

نوجوانی ۱۸ ساله که در سئول (کره جنوبی) زندگی میکند. خانواده ای نسبتا پولدار و مهربانی دارد. صاحب یک اتاق زیبای پر از رمان ، تابلو و عروسک های پشمالو است . درس هایش کاملا خوب است و در مدرسه دوستان خیلی خوبی دارد..

بعد از مدرسه به کار پاره وقتش میرود تا برای اینده پس انداز کند بعد ان هم با دوستانش خوشگذرانی میکند...و از همه مهمتر آزاد و خوشحال است...


و بله.. باز هم هنگام نوشتن فکر کردم واقعا این زندگیه من است اما وقتی سرم را میچرخانم و پنجره ای که به کوچه باز میشود را نگاه میکنم و در کوچه پیرزن هایی با چادر مشکی که دارند به مسجد میروند و اپارتمان هایی که از نماهایشان اصلا خوشم نمی‌آید و خیلی بی روح اند را میبینم.. دوباره برمیگردم به زندگی کسل کننده ام..

واقعا نمیدانم چرا از اول عمرم نمیتوانم نه از زندگی نه از ظاهر و نه از هیچ چیز دیگری که دارم راضی باشم.

هی سعی میکنم اول از خودم شروع کنم تا قبول کنم نمیتوانم زندگی را تغییر دهم و دوستش داشته باشم اما نمیشود...

زندگیتخیلتصوراتسریالکتاب
شاید خالی میموند بهتر بود؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید