داشتم فکر میکردم من تا بحال با پستام حس خوبی بهتون منتقل نکردم و هیچ چیز آموزنده ای ننوشتم . ازین بابت عذر میخوام ، همش بخاطر حرف ها و فکر های مغزم که تمومی ندارن و احتیاج دارم جایی تخلیه شون کنم وقتتونو گرفتم.
درسته ، زمانی فردی معذرت میخواد که دیگه اون کار رو تکرار نکنه
اما بازم متاسفم چون من هیچ مطلب مفیدی ندارم که بتونم باهاتون به اشتراک بزارمش پس بازم با همون روال قبلی ادامه میدم.
میخوام درمورد یک سال اخیر صحبت کنم.
من توی این یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم . بالغ تر شدم ، صبور تر شدم ، سخت کوش تر شدم ، کلی سختی رو تنهایی و بدون اینکه از کسی کمک بگیرم گذروندم و در نهایت من شونزده ساله شدم.
سال قبل بابام همیشه بهم میگفت بیا دوتایی بریم بیرون یا مسافرت .. اون زمان نمیخواستم . همش بهونه های جور وا جور میاوردم برای نرفتن.. البته اونموقع دلایل خودم رو داشتم ، کرونا اثر بدی روم گذاشته بود و نمیتونستم برگردم به خود سابقم . ولی الان برای اینکه حتی یک لحظه رو از دست ندم وقتی پیششم با گوشی هم ور نمیرم ، چون دیگه قدرشو میدونم . میدونم که چقدر زحمت میکشه تا شکستگی های قلبشو ، دست های ترک خوردشو ، گریه های تنهایی شو پنهون کنه.
اون داره تمام تلاششو میکنه تا خوشحال بنظر بیاد ، بابای من هیچوقت شبیه بزرگسال های حوصله سربر و ساکت نبود . همیشه وقتی نگاش میکنم انگار بچه ۱۰ ساله اس.. حتی انرژیش از منم بیشتره.. همش دنبال خوشگذرونی و خوردن خوراکیای خوشمزه اس .
اما .. جدا این خود واقعیشه؟
قطعا نه.
اون فقط داره سعی میکنه خستگیشو با لبخند و شوخی سرکوب کنه.
پس این نتیجه رو گرفتم که نباید از ظاهر کسی قضاوت کنیم و بگیم وای چقد انرژی داره.. چقد بیخیاله و.. چون هیچکی زندگیش کامل نیست و همه مشکلاتی داره فقط نمیخواد بروز بده.
من اینم یادگرفتم برای ادامه زندگی ( حتی قبل از آب و غذا و خواب ) باید خودمونو دوست داشته باشیم.
چون وقتی خودمونو دوست داریم بیشتر به خودمون اطمینان داریم ، وقتی بیشتر اطمینان داریم بیشتر تلاش میکنیم وقتی بیشتر تلاش میکنیم موفقیتمون بزرگتره.
اینو یادگرفتم که هیچکدوم از آدما بی نقص نیستن. همون آدمایی که قوانین ، استانداردهای زیبایی و.. رو به وجود آوردن هم مثل منن . درواقع هممون مثل همیم فقط با عقاید و ارزش های متفاوت . نباید هیچکدوم از ما بخاطر استاندارد های زیبایی که همون آدمایی که مثل ما یه بینی برای نفس کشیدن و یه دهن برای حرف زدن و چشم برای دیدن و دست و پا برای انجام کار ها دارن ، بوجود آوردن از خودمون متنفر بشیم .
آفریدگار به اکثرمون اعضای کافی رو برای ادامه زندگی داده فقط برای تشخیص دادن همدیگه ظاهر متفاوتی داریم . یکی بینیش عروسکیه و یکی قوز داره ، یکی چشاش آبیه یکی مشکی ، یکی موهاش فره یکی لخت و...
درواقع این بدن فقط برای زنده بودن و دیده شدن توی کره زمینه . ما هرطور که باشیم باید خودمونو دوست داشته باشیم و از این جسممون نهایت مراقبت و استفاده رو بکنیم تا بتونیم به کمک اون شخصیتمون رو گسترش بدیم پیشرفت کنیم و چیزایی که روحمون بهش جذب میشه و عشق میورزه رو یادبگیریم و داخل مغزمون ثبت کنیم و زندگی بدردبخور و موفقی داشته باشیم.
شاید بعضیاتون با این نظرم مخالف باشین ولی من اینو یادگرفتم که احترام به همه ی بزرگتر ها واجب نیست. درواقع محترم بودن هرشخص بستگی به نوع رفتار ، اخلاق و احترامی که طرف به خودش قائله داره .
خیلی از افراد سالخورده طرز صحیح صحبت کردن رو هم بلد نیستن . دائم دروغ میگن ، خبرچینی میکنن ، غیبت میکنن ، با حرفاشون بقیه رو ناراحت میکنن و یک ذره درک و شعور ندارن . پس چرا باید فقط بخاطر اینکه اونا سال های بیشتری توی این کره خاکی نفس کشیدن و اکسیژن رو تبدیل به کربن دی اکسید کردن و با وجود این باز هم نه خودشون چیزی یادگرفتن و نه به جامعه سودی رسوندن ، احترام گذاشت؟!
یاد گرفتم که باید برای به دست آوردن چیزی سخت تلاش کنی ! بدون اینکه به دیگران فرصت حرف زدن و دخالت کردن بدی ، فقط و فقط باید تلاش کنی ، مطالعه کنی و پیشرفت کنی .
حتی نباید به چیزی فکر کنی . فقط باید اون کاری رو که باید انجام بدی رو به نحو احسنت انجام بدی تا آخرش که همه چی تموم شد و وقتش شد که نتیجه رو ببینی بخاطر همه چی از خودت تشکر کنی.
و یکی دیگه از چیزایی که یادگرفتم و الان یادمه اینه که ما وقتی میگیم بدون فلانی نمیتونیم زندگی کنیم ، بدون فست فود نمیتونیم زندگی کنیم ، اگه اتاق نداشته باشیم نمیتونیم زندگی کنیم ، نمیتونیم بدون گوشی زندگی کنیم ...
مطمئنم هممون کلی از این حرفا گفتیم.. ولی هیچکدوم از این ها اکسیژن و آب نیستن که نتونیم بدون اونا زندگی کنیم . آدمیزاد به مرور زمان به همه چی عادت میکنه و تا وقتی خودشو داره میتونه از پس همه چی بربیاد و سخت ترین چیزارو تحمل کنه .
پس شرایط هرچقدرم که سخت باشه ما میتونیم تحمل کنیم . حتی اگه امکان تلاش برای آینده و رویاهامون رو نداشته باشیم باز میتونیم فقط همینطوری ادامه بدیم و روزهارو تا جایی که میتونیم از وقتمون برای ساختن خاطره های زیبا استفاده کنیم چون اگه بشینیم حسرت بخوریم که چرا نمیتونیم بریم فلان کلاس یا و.. باز هم وقت میگذره ولی اگه سعی کنیم سرمونو حتی با یه کتاب تخیلی گرم کنیم هم ازش لذت میبریم و هم وقتی زمان تلاش کردن رسید به اون روزها فک میکنیم و خستگی در میکنیم .
البته ممکنه اینایی که من گفتم رو خیلی چیزای کوچیک در نظر بگیرین ولی این برای منی که هیچوقت به عمق هیچی فکر نکرده بودم و از اول عمرم سرم همش به مشکلات زندگیم گرم بود ، تقریبا پیشرفت بزرگیه . چون تونستم اون وقتی رو که صرف فکر کردن به گذشته میکردم یا برای اینکه من چرا مثل بقیه خوشگل نیستم و.. رو برای فکر کردن به دلیل زنده بودنمون صرف کنم و ازین بابت حس خوبی دارم چون کاملا دید جدیدی نسبت به دنیا دارم.
(چند تا چیز دیگه ای هم بود ولی نمیدونم چرا توضیحش برام سخته و نمیتونم جمله بندی کنم ) .