داستانش بلنده ولی گفتنش خالی از لطف نیست.
روزی روزگاری یه سرزمینی بود که خیلی سرسبز و حاصل خیز بود.
مردمانش مهربون و قانع بودند .
از یه طرف به آب و از ۳ طرف دیگه به جاهایی به مشرف بود که تحت سلطه خودش بود.
آمار جرم و جنایت در آن سرزمین تقریبا برابر با صفر بود.
نه فرمانروایی وجود داشت و نه حکومتی.
هیچ سازمانی برای ایجاد نظم و کنترل مردم وجود نداشت.
از روز ازل یه توافقی بین خود مردم اتفاق افتاده بود که همشون بدون هیچ استثنا و کم و کاستی رعایت می کردند.
همه در کنار هم به شکل یه ارتش منظم به سمت یه هدف مشخص می رفتند.
«تصاحب کل جهان »
اونا خودشون رو صاحب کل جهان می دونستند و به این حرف به شکل یه باور قلبی نگاه می کردند؛
با این که جمعیت اونا به یک درصد از جمعیت جهان هم نمی رسید تونسته بودند چیزی حدود ۷۰ درصد ثروت جهان رو مال خودشون کنند.
خودشون رو مجهز به قوی ترین و سریع ترین تکنولوژی های ممکن کنند ولی داستان این جا تموم نمی شد.
اونا محدوده فکری خودشون رو گسترده تر کرده و متوجه اشتباه قبلشون شدند؛این که هدفشون به اندازه کافی دور از دسترس نبود و کم کم از حالت آرمانی خودش خارج می شد.
همین فکر باعث شد تا همه چیز بهم بریزه و دو دستگی بین مردم اون سرزمین اتفاق بیفته.
دسته اول کسانی بودند که خوشحال و قانع بودند و از آرامش ابدی صحبت می کردند که از قدیم به آن ها وعده داده شده بود.
دسته دوم کسانی بودند که فهمیدند تصاحب این جهان براشون کافی نیست و به دنبال به دست آوردن چیز بیشتری بودند و تصمیم به سرمایه گذاری برای ساخت تجهیزاتی که اونا رو به سمت بخش های کشف نشده از کهشکانی هنوز تصاحب نکردند.
فکر گروه دوم ؛مثل یه آفت به جون این سرزمین افتادو باعث شد قناعت مردم دستخوش تغییر بشه و در ادامه نزاع و درگیری سنگینی بین این دو دسته اتفاق افتاد.
دیگ خبری از ارتش یکپارچه با هدف یکسان نبود .
گروه اول روز به روز ضعیف تر و خسته تر شدند و گروه دوم مشتاق تر و قوی تر .
کار به جایی رسید که گروه دوم به قدری از امکانات سرزمین برای هدفشون استفاده کردند که آسیب پذیری این سرزمین برای دشمنانشون قابل لمس تر شده بود.
اونا بخاطر بلند پروازیشون ؛هدفی که براشون ملموس بود را کنار گذاشته بودند و بقیه سرزمین ها جسارت کافی رو درونشون برای حمله به این سرزمین پیدا کردند.
سرزمین های اطراف ؛باهم متحد شده و تصمیم به نهایی سازی حمله به این سرزمین گرفتند.
اونا از هر طرف به این سرزمین حمله ور شدند و در نهایت بخش زیادی از این سرزمین سرسبز و حاصل خیز رو به نابودی کشیدند و مجمعی تشکیل داده وتصمیم به ایجاد یه حکومت واحد گرفتند.
اما چالش اصلی آن ها در انتخاب رهبر بود.
مشکل اصلی اینجا بود که هیچ دوستی بین این سرزمین ها وجود نداشت و تنها وجه اشتراک اونا دشمن مشترک اونا بود.
یه مدتی بدون حکومت و فرمانروای واحد سپری کردند اما در نهایت به این نقطه رسیدند که هر کدوم از اونا این فرمانروایی رو مطلقا برای خودشون می خواستند و از این برابری نسبی خسته شده بودند.
بهم حمله ور شدند و خسارت های جبران نشدنی به همدیگه زدند.
گونه بشری هرروز کم رنگ تر می شد؛
باقی مانده مردم تصمیم به تشکیل گروه های مختلف مذهبی گرفتند و جهان رو در جهت نابودی می دیدند.
از مذهب به عنوان وسیله ای برای کنترل و جهت دادن به افکار عمومی استفاده ؛و سعی در آروم کردن خشم مردم و رام کردن آن ها داشتند.
گروه های مذهبی روز به روز قدرت بیشتری گرفته و نفوذ اونا بر مسایل سیاسی بیشتر و بیشتر می شد.
چند حزبی شدن مردم از طریق مذهب های مختلف؛بر حق دونستن خودشون باعث شد تا جنگ ایده لوژیک دیگ اتفاق بیفته و این دوباره این تاریخ تکرار بشه.
بعد سال ها جنگ ؛اکثریت مردم تصمیم به انکار و نادیده گرفتن دین گرفته و سعی به رفتارهایی از قبیل انسان گرایی گرفتند.
اون ها تعصباتشون رو کنار گذاشته و سعی به دید منطقی تر گرفتند .
در ابتدا اوضاع آرام تر شده بود ولی رفته رفته قشر ضعیف تر جسارت کافی برای حمله به قشر قوی تر گرفت و سعی به انقلاب کمونیستی گرفت .
باز هم جنگ و بازهم نابودی.
این قصه سر دراز دارد .
دایما تاریخ در حال تکرار بوده ؛کلیات ثابت با جزییاتی شبیه به هم .
جنگ همان جنگ است فقط ابزار و اندیشه های پشت آن به روز تر و خود خواهانه تر می شود.
ماهیت انسان به صورتی است که دایما خواهان بیشتر است .
هرگز قرار نیست قانع شود و آرامش یابد.
می جنگد و می کشد تا کشته شود.
بود و نبودش تفاوتی رقم نمی زند.
تقلا برای بقا جایش را به تلاش برای زندگی شیک؛و در نهایت فرار از نابودی .
زندگی به همین سادگی بوده و قرار است ادامه پیدا کند.
این چرخه اجتناب ناپذیر است.