نشسته بود به تماشای فیلمی که بر پرده بود.نزدیک بودم .ناگهان کارگردان آمد دستش را گذاشت روی صندلی کناری و گفت فیلم را دیدید؟گفتم بله.گفت این فیلم مدنظر من نبود.این فیلمی که دیدید حاصل کار تدوین گر بود.من به خاصیت رفت و برگشتی زمان اعتقاد دارم.لبخند زدم و با ذوق گفتم من هم دوستی دارم که با هم از این خاصیت زمان صحبت میکنیم.نگاهم کرد دقیق.گفت با من غذا میخوری؟ گفتم بله با کمال میل و ناگهان دری باز شد و ما به باغ بزرگی رفتیم پر از درخت با شکوفه های صورتی .عمارتی بزرگ میان باغ بود.و ما پرواز کردیم تا داخل اتاقی شدیم.چند مرد با کت و شلوار نشسته بودند.من تعجب کردم.میان اینها من چه میکنم.میشناختم شان.نویسنده بودند و شاعر و ادیب .او مرا برده بود به میهمانی آنها.
نمیدانم آبی کیشلوفسکی را دیده ای یا نه.من با سه گانه او زندگی میکنم.بیشتر با آبی.با ژولیت که از مردمک چشمش ، تشییع جنازه همسر و پسرش را میبینیم.بعدتر بهت و حیرتش و دردش را وقتی دستانش را به سنگ های دیوار میکشد.اما جایی هست که برای من درخشان است و پر از دلهره و عمیق است و پرمایه.ژولیت نشسته است در کافه ای و فنجانی قهوه جلوی اوست.قند را به قهوه میزند و ما حرکت خورشید را از سایه روشن روی این فنجان میبینیم گویی که ساعت ها گذشته است.گویی فنجان قهوه خورشید است که گذر زمان را به ما نشان میدهد.صبر و سکوت ژولیت در آن صحنه و تصویری که از او نمیبینیم.معنایی که از این تصاویر میفهمیمو نمیفهمیم.گویی کارگردان میخواهد ما در مسیر زندگی به این تصاویر برگردیم و هر بار چیز جدیدی از آن برداشت کنیم.
زندگی همین اندازه ساده است و پرمعنا و غیرقابل فهم و روزمره.جالب است .این زندگی پیچیده در هم برایم جالب است.معنای این زندگی چیست؟ما چرا به این دنیای پرتناقض آمده ایم؟چرا هرچیزی در این دنیا جای چیزی دیگر را تنگ میکند؟از عشق که بگویی آزادی چه میشود؟از آزادی بگویی تعهد چه میشود ؟و بعد از متعهد بودن پی میبری که شور و شعف را از دست داده ای.چه اندازه این دنیا تو در تو است.پدرم تعریف میکند که مافوقش در زمان جنگ تفنگ را به رویش گرفته است که باید برگردید و جعبه ی مهمات را بردارید و بیاورید آن هم وقتی دشمن سنگر آنها را گرفته است و آتش است که میبارد.این ها را وقتی گفت که دنیا برای من سفید و سیاه بود.وقتی کمال را میخواستم وقتی دنیا آرمانی بود .گفت فکر نکن جنگ آسان است.راست میگفتی پدرم ،حالا من حتی میفهمم که زندگی هم ساده نیست گرچه به غایت ساده میگذرد.
نشسته ام رو مبل خانه مادرم.آهنگی آرام پخش میشود.کسی نیست.خانه تمیز است و مرتب.دلم میجوشد .آرامش زیاد نگرانم میکند.به خیال تو فرو میروم.به دست هایت به فرم ناخن هایت فکر میکنم.به دوست داشتنت .به جمله"عاشقتم".جمله سنگینی است.بگذار بگویم آخرین چیزی که انتظار داشتم از تو بشنوم این جمله بود.تو؟ نه!
حالا تو اینجایی نشسته ای روی مبل .پرتقالی برمیداری و پوست میکنی.ساده این کار رامیکنی.خیلی معمولی.گوشی زنگ میخورد.جواب میدهی.قولی میدهی و قطع میکنی.میگویم بیا برایت سیب پوست بکنم.تلویزیون را روشن میکنی.برمیگردی سیب را ازمن میگیری و من به انگشتانت خیره میشوم.خم میشوم صورتت را میبوسم.برمیگردی بوسه ای روی موهایم میزنی.روی میز جلوی مان دو کاسه بادام و پسته است.چند دانه پوست میکنم و میگذارم کف دستت.مرا بغل میکنی.محکم.خیلی محکم.شانه ام درد میگیرد.میخندم.رهایم میکنی.میبوسمت.تو میبوسی .میپیچیم در هم.ناگهان همه چیز درهم میرود.حالا ما ایستاده ایم کنار رودخانه ای .کنار یک کافه با یک دسته گل .دست هایت پر از کاغذ است.کاغذ بزرگی را با دست هایت بالای سرت گرفته ای.من نگاهت میکنم.کیف میکنم.ذوق میکنم.مردم اطرافت را گرفته اند.دستم را محکم گرفته ای.گاهی اخم میکنی اما دستم را رها نمیکنی.من به سگی نگاه میکنم که سرش را با بطری گرم میکند.باز میپیچیم در هم.نشسته ایم به سیگار کشیدن.من هم میکشم.از جعبه ی تو.سیگار را گوشه ی دهانت گذاشته ای و به جنگل زیر پایمان نگاه میکنی.من فقط لب میزنم به سیگار.میخواهم ادای تو را دربیاورم.حالم بد میشود می اندازم پایین ،جایی میان درخت های درهم فرورفته فرود می آید.تو میپری وسط آب .بدن عریانت را دوست دارم.من اما نشسته ام کنار آب .در رودخانه پرواز میکنی.در خود فرورفته ای.چشم هایت غمگین است.من دستم را باز میکنم.می آیی در آغوشم .سرت را میگذاری روی سینه ام.میپیچم خودم را به دور تو.سبز میشوم.ریشه میدهم.عشقه میشوم و تو را در برمیگیرم.با شاخه هایم با برگ هایم.با ریشه هایم.تو را گرم میکنم.ناگهان چشم هایت شکوفه میدهد و دستهایت شاخه ای میشود بلند.به بلندای آسمان.