چیزی نیست در برابرم چیزی نیست در این کشاکش لحظه ها .هرچه هست سنگینی بار تنهایی است.مگر میشود تنهایی را تقسیم کرد.مگر میشود با کسی از درون گفت.مگر میشود از بغض ها و گلوی فشرده گفت.مگر میشود فهمید بغض چطور راه پیدا کرده است .مگر میشود غم ها را تقسیم کرد.مگر میشود چینی های بندزده ی وجود را به کسی نشان داد.مگر میشود آرزوها را امیدها را عشق را به کسی نشان داد.مگر میشود گفت چه اندازه دلم تنگ است.مگر میشود گفت ای کاش می آمدید و اینجا باهم لبی به چای داغ درون این سینی میزدیم.مگر میشود گفت که با چه اشتیاقی من این چای را دم کردم.مگر میشود گفت نگاهتان با من بود در آن سفر به دیار دور .مگر میشود لب از لب باز کرد و چشم گشود به زیبایی ها.مگر میشود گفت چه سفیدی چشم ها که به در دوخته شد.مگر میشود گفت که اشک از کجا آمده است .مگر میشود گفت شوری اشک، آب وامانده از غم های سالیان است.مگر میشود گفت چه صدای دلنشینی چه لطیفید شما.مگرمیشود گفت چه بی ملاحظه بودم آن روزها که همکلاسیم را رنجاندم نرسیده به آن باغ بزرگ .مسخره اش کردم .مگر میشود گفت من نمیدانستم که محبت تا چه اندازه ظریف است و من تا چه اندازه زمخت بودم.مگر میشود گفت دلم میلرزد به دل های شکسته پشت سرم که فکر میکنم.مگر میشود گفت چه زیبایید شما بانو .مگر میشود گفت دوستت دارم عزیزدلم.مگر میشود گفت تمام من گاهی یک آه میشود.مگر میشود گفت حسرت آن چشم ها هنوز با من است.مگر میشود گفت التماس نگاهم را ندیدید مگر میشود گفت ... مگر میشود ... نه ... نمیشود... من گفتم تو شنیدی ... اما نه من گفتم نه تو شنیدی ....
کاش قاضی باشد کاش کسی باشد که بداند اندرون دلها را ... میخواهد به قضاوت بنشیند خب بنشیند چه مهم است مگر؟فقط کسی باشد که بشنود که همان را بشنود که "باید" ... همین.