من آدم متخیّلی هستم.یعنی چه ؟ یعنی زیاد تخیل میکنم و رویا میبافم.زمان کنکور در آن اتاق ۵ در ۳ ، تنها تفریح من گوش دادن به آهنگ و تخیل کردن بود. آن آرزوهایی که میخواستم به آنها برسم.مهاجرت کنم ، عاشق شوم ،پر امید ادامه بدهم به علم به تخصص .آن زمان ها هر چیزی قابل به دست آوردن بود.هرچیز فاصله اش تا من فقط خواستنش بود.
سال سوم دانشگاه اوج بی خیالی من شد .از اول هم این رشته را دوست نداشتم.چندین بار صحبت کردم با اساتید و دوستانم اما هیچ دیدی به آینده نداشتم.نمیدانستم این رشته چیست و آن یکی آینده اش کجاست.الان میدانم که اشتباه کردم که عوض نکردم آن رشته لعنتی را .اما آن من نمیدانست و ایده ای از کار و محیط واقعی زندگی نداشت.پس ماندم و سخت و سخت و سخت گذشت.
باورت نمیشود که چقدر دلم آرامش میخواست .آینده ای نمیدیدم و مدام فکر میکردم آخرش که چی ؟
اما باز ادامه میدادم.اصلا چه کسی به من گفت که ادامه بده وقتی جان به سر شده ای؟فکر کنم پدرم.پدرم حرف های درخشانی میزند زیاد فکر میکند و به گمانم صداقت زیادی با خودش دارد.آن روزها میگفت آدمیزاد به هرچیز عادت میکند.این قدرت آدمیزادی است.به گمانم من هم به دنبال عادت کردن بودم.به دنبال راهی که بتوان این چندسال را به سر کرد.انگار وقتی تمام شود دیگر لازم نیست برگردم و نگاهی بکنم.دفترش بسته میشود.اما نشد.تا این لحظه دفتر آن ۴ سال در ذهن من بسته نشده است.گاهی به عقب نگاه میکنم و تعداد سالهایی که گذشته میشمارم.از شروع ۱۲ و از پایان ۸ سال گذشته است.بچه ای که آن سال خوش قبولی که من از خوشحالی در هوا پرسه میزدم، به دنیا آمد حالا ۱۲ ساله است!عجب!دلم میریزد از سرعت این همه سال.من حالا ۳۰ ساله ام.سنی که به گمانم آن وقت ها معادل میانسالی بود و حالا نمیدانم.
در آن دوران خیال تنها راه نجات من بود که ذهنم را رها کنم در آرزوها در رویاها در هوای خنکی که میدانستم شدنی نیست.آرزوهایی که زندگی نمیکردم.رویاهایی که فقط خواستن بودند.هندزفری را میگذاشتم روی گوشم و تخیل و تخیل و تخیل.همان سالها با سینما بیشتر آشنا شدم.حافظ را بیشتر میخواندم.به گمانم چندباری عاشق شدم.حتی اعتراف هم کردم.
مثل حالا عاشق ایده ها بودم عاشق کسی که ایده ها زندگی میکند و البته نشد که نشد.
بعدها پایم را زمین گذاشتم.فهمیدم که باید بسازم آنچه که میخواهم را .نه کسی می آید و نه تخیلی به انجام میرسد .این دنیا ، دنیای قدم برداشتن است.سخت و آرام.به کندی پیش میرود.گاه سالها و روزها تغییری نمیبینی و از خودت میپرسی من کجای کارم ؟ و من به تو میگویم تو در مسیری.قدم ها را برمیداری و حسرت زده به دست هایت نگاه میکنی که ای وای چرا خالی اند. چرا تا این اندازه بی رمق اند.تو اما نمیدانی که زندگی نردبان ندارد.برای تو ندارد.دیگران؟ شاید!شاید!
بابا گفت آدمیزاد به همه چیز عادت میکند این معنای آدمیزادی است.من میگویم نجات دهنده در گور خفته است.خفته ... گور ... نجات دهنده ... چه ترکیب درخشانی!