سوفیا مهر
سوفیا مهر
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ موروثی

وقتی عباس کیارستمی مرد من تا چند روز آهنگ "امیر بی گزند " را گوش میکردم.همین حالا هم.مرگ او برایم عین مردن یکی از نزدیکانم بود.آن چهره ی تیره ی تکیده روی تخت که انگار مرگ را دیده بود در همان حوالی.

بچگی ها یک هم بازی داشتم به اسم آذر.دختر شجاعی بود.پردل.برعکس من که کم دل بودم و ترسو.بعدها در نوجوانی با پسرها سر و سرّی داشت.همان پسرهای محله که چشمک میزدند و تیکه می انداختند و ما از خنده رودبر میشدیم.من بچه سر به زیری بودم.تعریف های دیگران هم مزید برعلت میشد.احساس میکردم که چه خوب است که دیگران من را میخواهند و دوستم دارند و حجب و حیا شد این دیواری که من را دوست داشتنی میکرد.در دلم اما خبری دیگر بود.مهم‌نیست .سالها گذشته است و آدم های آن دوران یا مرده اند یا پیر شده اند یا افسرده.

آن پسری که آذر دوستش داشت در آب غرق شد.خیلی زود بود .خیلی .یک هفته قبل از غرق شدنش در آب ،تابوت جدیدی برای مرده های محل خریده بودند.پسر به رفیقش گفته بود چه تابوت قشنگی ،هفته بعد همان تابوت را در تشییع جنازه اش استفاده کردند.میبینی زندگی بی اساس است.بی مایه.بی مقدار.اساس ما بر پایداری است برباقی ماندن.دنیا میکوبد بر دهانت که تو غلط کردی.من اساسم همین است که میبینی.مرگ هست.تو میمیری .نزدیکانت میمیرند و تو هیچ کاری نمیکنی.نه امیدت.نه دعاهایت.هیچ.هیچ در هیچ.

صحنه بعدی ببرمت خوابگاه دانشگاه ، یک شبی مادربزرگم زنگ زد وسط حرف زدن ها گفت چرا تو یکبار به ما زنگ نمیزنی ؟ فقط ما زنگ‌میزنیم و تو یادی از ما نمیکنی؟من آن موقع سر پرسودایی داشتم.از آنها که انگار وقتی آمدی دانشگاه ،پس قرار است کار بزرگی کنی.در کلاس درس ،بعد از کلاس درس ،در کتابخانه که سرم را میزدی آنجا بودم تهم را میزدی آنجا.میرفتم مراسم‌های مذهبی .سخنرانی ها ،تریبون های آزاداندیشی.وسط این کارهای بزرگ‌ وقتی نمی ماند به مادربزرگم زنگ بزنم.حالا اما دلم میخواهد زمین دهن بازکند و من آب شوم از این بی محبتی .از این بی مایگی از این پستی که چطور همان چند صباح بودن اون را این طور هدر دادم.چند ماه بعد مرد و من حسرت زده ام.دلم هنوز تنگ است و هیچ وقت خوابش را هم ندیدم.

صحنه بعدی ... صحنه را رها کن بچسب به امروز که ما منتظر جواب آزمایشیم.یکی دیگر دوباره از ما سرطان گرفته.سرطان...سرطان... این بیماری موروثی ما... مادربزرگم ...پدربزرگم... دایی پدرم...دخترخاله ها و پسرخاله هایشان... بچه های اینها...میدانی میتوانم عدد بدهم از مرگ با این لعنتی ... وقتی سرطان می آید امید میرود سیاه میشود جلو چشمانت و تو دوباره به یاد مسیری میفتی که قبلا هم رفته ای.دارو ...درد...گریه ... شیمی درمانی ... دکتر ... تاسی سر... درد ... درد... زار زدن ... امید بستن... دعا کردن ... ناامید شدن... قطع امید کردن... روزهای آخر... زرد شدن... ورم کردن ... خون ... خون ... خون ... خط ممتد... و قبرستان و مسجد و خرما و سیاهی و سیاهی و سیاهی ...

هوا اینجا گرفته است .دل من هم .دوست بچگی ها به خاطر نازایی طلاق گرفت و به گمانم از حرف ها خسته شده بود.رفت با کسی که دوستش داشت با او هم بچه دار نشد اما هنوز هم از نظر من شجاع است که دل کند که نماند در آن زندگی پر از طعنه پر از حرف .رفت دنبال دلش .آن زمان ها هم برایش مهم نبود با کی میچرخد.با پسرها بود و خوش بود.دیواری نداشت.کسی تعریفش را نمیکرد اما به غایت خودش بود.

مرگ برایم این چیزها را ریخته است.حرف ها و حدیث ها را.حالا زندگی رویش را به من کرده .آن روی زشت و زیبایش را .من انتخاب کردم که نباشم.آنچه آنها میخواهند نباشم و کاش آزادی بیشتری داشتم برای نبودن برای نخواستن برای ندیدن و نشنیدن.

آدمی به چیست ؟به نفس کشیدن ؟به بودن ؟به عشق ورزیدن ؟به شعف از دیدن یک یار؟به دلدادگی؟به چه؟به هرچه فکر میکنم موقتی است .رفتنی،دلدادگی... نفس کشیدن ... شور...شعف .اصلا شعف بر منقطع بودن استوار است.در رفت و برگشتنی بودن که اگر همیشه باشد که شعف نیست.اما آنچه ممتد است و استوار و همیشگی همین زندگی است .چه اگر بمیریم‌که دیگر مرده ایم و چه فرقی میکند بعد از آن چه میشود.تا هستیم همین زندگی هست.همین را داریم که با آن درآمیزیم و بیامیزیم.

اما مرگ عین یک سایه ، عین چتر،عین چادری میفتد روی این زندگی.همه جا هست و من را دنبال میکند.این را وقتی میفهمی که آدمی در حال مرگ روبه رویت،هرلحظه به آن دم رفتن نزدیکتر میشود.تو میبینی مرگ را که در اتاق پرسه میزند گاهی مینشید گاهی بالا میرود گاهی از سقف می آید پایین گاهی کنار تو می ایستد و متفکرانه به تن بیمار در بستر نگاه میکند و انگار انتظار دیگران برای زودتر خلاص شدن بیمار از این رنج ،بیشتر برای رهایی از دست حضور این سیاهی مرگ از اطراف این اتاق است.وقتی بیمار مرد ،انگار باری را پایین میگذاری ،فکر میکنی مرگ طعمه اش را گرفته و رفته است .زهی خیال باطل.چند روز یا چند سال دیگر دوباره در اتاقی پیدایش می شود.

اما من وقتی به مرگ می اندیشم به همان اندازه به آزادی در این زندگی فکر میکنم.اگر آزاد بودم که حتمت تا اندازه ای هستم چه میکردم ؟زندگی را میبلعیدم.چطور ؟نمیدانم.نمیدانم.

خیلی افتضاح است که ندانی چطور زندگی کنی!این درد من است.زنده ام اما نمیدانم چطور میشود این زندگی را تا ته نوشید.اگر به لذت است؟اگر به رنج است ؟اگر به شادی است؟به چیست؟من نه چندان لذت برده ام و نه چندان شاد بوده ام.مدام در پی اثبات خودم به این و آن فرصتب برای شادی و لذت نبوده است.اما تا بخواهی به خودم رنج داده ام‌.خودم را رنجانده ام.ترسانده ام و ترس هایم را به خودم قبولانده ام.

نمیدانم زندگی چیست؟و باید چه کرد ؟ای کاش جوابی بود!

میدانم نیست و هر چه هست تلاشی است برای یافتن پاسخ این پرسش.

به راستی زندگی چیست و باید چه کرد ؟

جستجوگری در حال جنگیدن برای یافتن خودش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید