سوفیا مهر
سوفیا مهر
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

نفس

دلم هوا میخواهد.احساس خفگی میکنم.چیزی راه گلویم را بسته.نفس ندارم.اکسیژن کم است .هر چه هست باید از ریه هایم کار بیشتری بکشم.با خودم میگویم عمیق تر نفس بکش.عمیق تر.تلاشت را بکن .هرچه بیشتر نفس میکشم.هرچه طولانی تر نفس میکشم هوای کمتری میگیرم.ته گلویم میسوزد.سوزش درست سمت راست گلوست.بعد کم کم پخش میشود سرتاسر گلو را میگیرد.نفس کم دارم.دست هایم را بلند میکنم.انگار با بالابردن آنها بتوانم هوا را هل بدهم پایین.در گلو .قفسه سینه سینگین میشود .سنگی روی سینه است انگار.سعی میکنم سرم را بالا بیاورم .بالاتر از زمین.دوباره به سختی سرم برمیگردد پایین.چشم هایم را بازتر میکنم.دستهایم را مشت میکنم.پایم را زمین میکوبم بدنم را میکشم بالا تا تمام توانم را بریزم بیرون و اینگونه است که کم‌کم رمق هر کاری از دست میرود.نفس بالا نمی آید.هیچ اکسیژنی باقی نمیماند.دست ها را رها میکنم.چشم ها را رها میکنم.پاها را رها میکنم سنگینی شان زیاد شده است.سر و صورت را رها میکنم و دست از تلاش بر میدارم.


جستجوگری در حال جنگیدن برای یافتن خودش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید