بعد از ظهر جمعه بود بعد از چند روز بارندگی بلاخره هوا آفتابی شد، به سارا گفتم هوس پیاده روی کردم باهام میای؟ بدون مکث گفت چرا که نه بزن بریم
توی پیاده رو آهسته قدم میزدیم که با دیدن پسری ماتم زده که روی نیمکت نشسته بود و تند تند به سیگار پُک میزد یهو پرت شدم به اوایل جوونیم و خاطرات دختری که فکر میکردم این همون کسیه که قراره مابقی عمرمو کنارش سپری
.کنم
اولش همه چی خوب بود از علایق مشترک مون می گفتیم از تفکرات و خط فکری مون حرف میزدیم از خاطرات بچگی مون تعریف می کردیم و باهم خوشحال بودیم ولی از یه جایی به بعد کم کم همه چی عوض شد، حرفها و تعریفهاش تند و زهر دار شده بود و
روزی نبود که از پیشنهادهای جدیدش حرفی نزنه یه روز می گفت یکی از پسرای کلاس مون که خیلی پولداره بهم پیشنهاد داده ولی من بخاطر تو رد کردم
یه روز می گفت یکی از پسرای دانشگاه که خیلی خوشتیپه و همه دخترا
دنبالشن بهم . علاقه داره ولی بخاطر تو بهش محل نمیدم یه روز می گفت یکی از پسرای فامیل مون که خارج درس می خونه ازم خواستگاری کرده و خلاصه روزی نبود که من رو با ترس و تحقیر و اضطراب مواجه نکنه.....
هروقت هم :
که از طرف کسی مثلا پیشنهاد جدیدی نداشت شروع میکرد
از خودم ایراد میگرفت یه بار می گفت تو خیلی آروم و خجالتی هستی من پسرای شر و شلوغ رو
خیلی دوست دارم
یه بار می گفت کاش قدت یکم بلندتر بود من همیشه دوست داشتم با یه پسر قد بلند باشم
یبار میگفت پسرای که ته ریش دارن خیلی جذابن کاش ته ریش داشتی...
اوایل با خودم فکر میکردم حق داره و من خیلی واسش کمم و از طرفی هم دوستش داشتم واسه همین به هر دری زدم تا راضی نگهش دارم و اونجوری بشم که اون دوست داره هر چقدر کار میکردم خرج لباس و کافه و رستوران می شد،هر مناسبتی که پیش می اومد حتی شده بود از دوستام پول قرض می کردم تا بتونم براش بهترین هدیه ها رو بخرم هر ماه واسه خودم لباس جدید میخریدم و دائم به سرو وضعم می رسیدم تا ازم خوشش بیاد
حتی با پدر پدرم به مشکل خورده بودم و دائم باهاش بحث می کردم که چرا نمیتونی یه ماشین خوب بخری...
خلاصه تمام مدت به هر دری می زدم تا از دستش ندم،به خاطرش با خانوادم به مشکل خورده بودم،یه عالمه بدهکاری روی دستم مونده بود،عصبی و ترسو شده بودم و حتی اخلاق و سلیقه خودمو دیگه فراموش کرده بودم،اما هرچقدر بیشتر تلاش میکردم اون منت هاش تلخ تر و توقعاش بالا تر می رفت....
یه روز که شروع کرد حرفای صابقشو زدن بلند شدم که برم
با تعجب :گفت چی شد کجا میری؟
:گفتم دیگه تحمل حرفها و رفتارهاتو ندارم هرکار کردم که تو راضی باشی اما انگار قرار نیست اونی باشم که تو میخوای :گفت یعنی چی؟
:گفتم یعنی از این لحظه به بعد میتونی به تمام پیشنهاداتت به طور جدی فکر کنی و به هرکدوم که دوست داشتی جواب مثبت بدی...
بعد همینطور که مات و مبهوت نگاهم میکرد زدم بیرون و رفتم تو پارکی که همون نزدیکیها بود روی یه نیمکت نشستم و یه پاکت سیگارو تا ته کشیدم... از اون ساعت به بعد دیگه نه باهاش تماس گرفتم نه بهش پیام دادم اما راستش امید داشتم که به اشتباهش پی ببره و بیاد سراغم ، ولی ازش خبری نشد من هم علارغم تمام دلتنگی و وابستگی که بهش داشتم از اونجایی که به معنای واقعی دیگه بریده بودم و توان این همه فشار و ناراحتی رو نداشتم دیگه سراغشو
نگرفتم. در همین حین که مشغول مرور خاطراتم بودم یهو سارا :گفت چی شده؟ داری به چی فکر میکنی؟ دستمو از جیب کاپشنم بیرون آوردم و مثل بچه ای که از خواب ترسناکی پریده و به آغوش مادرش پناه میبره انگشت هامو لای دستش جفت کردم و گفتم هیچی داشتم فکر میکردم بعضی وقت ها تو زندگی اتفاق هایی می افته که فکر کنیم دنیا به آخر رسیده اما خبر نداریم که از چه حادثه ترسناکی داریم جون سالم
به در می بریم....