با هر لمس کوتاه انگشت های کشیده اش، بر روی کلاویه های پیانو غمی عمیق در رگ هایم جریان پیدا می کرد.
آن صدا توان اینکه همانند سرمای زمستان، تا مغز استخوان رسوخ کند را داشت. غم انباشته شده در قلبش را با تک تک سلول های بدنم لمس میکردم. دردی که از قلبش نشات میگرفت قابل لمس بود. برای اویی که توان حرف زدن نداشت، موسیقی تنها راه ارتباط بود.
وقتی انگشتان کشیده اش را روی کلیدهای پیانو میرقصاند،مانند بافنده ای ماهر نت ها را یک به یک بهم می بافت،و سرانجامِ آن، شال پشمی ای از جنس طناب دار بود.
قطرات باران دیوانه وار همراهی اش میکردند و این میان رعد و برق بود که میدان رقص را خالی نمیگذاشت.
افسار پیانواش را در دست گرفته بود و تصمیم نداشت در برابر پاییز خشمگین کم بیاورد؛ هیچ یک از آنها نمیدانستند میان جنگشان هارمونی زیبایی را ایجاد کرده اند.
قطرات باران که با سرعت به زمین فرود می آمدند و رعد و برقی که برایشان نور بر زمین می انداخت که راهشان را گم نکنند و صدای پیانو به آنها راه غمگین کردن انسان ها را نشان میداد.