Juliet
Juliet
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

رژ قرمز

قصه‌ی امشب ؛

اسمم سیاوش بود؛ راستش لات محل بودم .. از اونایی که همیشه با موتور ایستاده بودن سر کوچه با دوستام!

یه خواهرم داشتم که اسمش‌ سارا بود؛ همیشه حواسم بود که تو راه مدرسه کسی مزاحمش نشه !

ولی دوست نداشت برم دنبالش، چون با دوستش برمیگشت .. اسم دوستش گلناز بود؛ دختر خوبی به نظر می اومد .. انقدر سر به زیر و آروم بود، که فکر میکردم لاله!

توی محل کوچیک زندگی میکردیم که همه همو میشناختن .. بابای گلناز اصغر قصاب از اون معتادایی بود که به خاطر دو گرم مواد، محله رو حاضر بود به آتیش بکشه!

زنشم طلاق گرفت و رفت . . گلناز بیچاره تنها موند ٫

همیشه ام وقتی از سرکوچه رد میشد، سنگینی نگاهشو حس میکردم‌ .. تا سرمو می اوردم بالا، سرشو مینداخت پایین و لپاش گل مینداخت.

حتی وقتی میخواست بره خرید، هم اول نگاه میکرد ببینه من هستم یا نه ! وقتی مطمئن میشد، لبخند شیرینی بهم میزد و میرفت مغازه خرید کنه! راستش چرا دروغ بگم منم ازش خوشم می اومد .. ولی دختر یه آدم معتاد بود!

حتی مامانم همیشه به سارا میگفت : با این دختره دوست نباش، دختر یه ادم معتاده .. ولی خواهرم اعتقاد داشت گلناز بهترین دختر دنیاست!

هرشب ازش برام تعریف میکرد .. یه بار گفت کل آرزوش اینکه یدونه رژ قرمز داشته باشه!

دل صاب مرده ام طاقت نیاورد! فرداش رفتم بازار براش یه رژ قرمز گرفتم؛

دادمش به خواهرم تا بده بهش!

حتی بعدش دیگه قید، لات بودن و زدم و میرفتم سرکار .. مامانم فهمید یکیو دوست دارم .. خیلیم اصرار میکرد بهم که بگم بهش تا بره خواستگاری .. اما جراتشو نداشتم! ولی تایم سرکارمو طوری تنظیم کردم که وقتی سارا و گلناز از مدرسه میان، من سرکوچه باشم!

منتظر نگاه گلناز بودم .. مثله همیشه سنگینی نگاهشو حس کردم .. ولی وقتی سرمو بردم بالا، با یه صورت کبود مواجه شدم!

دلم داشت میترکید رفیق :)) دلم میخواست برم بگم کی صورت خوشگلتو اینطوری کرده ؟!

با اشک نگام کرد .. میون اشک لبخند شیرینی بهم زد .. از سارا جدا شد و رفت!

کاش جراتشو داشتم میرفتم به باباش نشون میدادم نباید دست رو یه دختر معصوم بلند کنه.

از خواهرم پرسیدم چه اتفاقی براش افتاده، گفت : اونم نمیدونه ..

فرداش خبر رسید که ازدواج کرده . . باباش بی صدا فروخته بودش به یه پیرمرد و با اون ازدواج کرده بود.

خبرش‌ تو کل محله پیچید . .

نمیدونی چی حالی داشتم .. شاید اگه یکم شجاعت به خرج میدادم، میتونستم نجاتش بدم!

تا یه هفته شب و روزم شده بود، غصه خوردن؛

راستش کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد.

یه روز از سر کار برمیگشتم، دیدم کوچه مون شلوغه .. دلهره افتاد به جونم .. رفتم ببینم چیشده !

خودمو از میون جمعیت به زور کشوندم جلو . .

دیدم گلنازم بی جون افتاده زمین!

خودشو از پشت بوم خونه اشون انداخته بود پایین .. با یه رژ قرمز تو دستش .. حتی رژه از دستش نیوفتاده بود رو زمین!

نگاهش کردم و سوختم .. چهره اش تا همیشه گوشه ی ذهنم ثبت شد .. تنها چیزی که ازش بهم رسید، دفتر خاطراتش بود که تو مدرسه داده بود به خواهرم! شعر صفحه ی آخرشو رفتم خالکوبی کردم ؛

میدونی رفیق، میخواستم همیشه جلو چشمم باشه :

‹ میروم حتی مرگ آرامم نکرد..

آنچه تو با من کردی، دشمن جانم نکرد!

افسوس همدم شب هایم نشد . .

دردم این است میتوانست و تیمارم نکرد!

محکومم به زندگی جان من . .

فقط مرگ ست که اجبارم نکرد. ›

عشقدفتر خاطراتمعتادقصاب
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید