ویرگول
ورودثبت نام
Juliet
Juliet
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

عطر فروشی

اولیـن باری که عاشق شدم بیست سالم بود

به سختی تونستم کار پیدا کنم تا کمک خرج خانواده ام بشـم

از اینکه توی یکی از ادکلن و عطر فروشی های معروف شهـر کار پیدا کرده بودم خوشحال بودم

اولین باری که دیدمت روزی بود که صدای کفش های پاشنه بلندت سکوت را شکست و من که پشت میز نشسته بودم سرم رو بالا اوردم و با دیدنت انگار زمان متوقف شـد

با اون لباس های رنگ روشنت و موهای فرت مثل عروسک ها شده بودی

اخ نگم از چشم های درشت و مژه های بلندت

از عینک افتابی مارکِت و سگ پاکوتاه نژاد دار توی بغلت همون لحظه ی اول فهمیـدم خیلی پولداری و دنیا ها بین ما فاصله است

برای اینکه کم نیارم سینه ام رو سپر کردم و جوری وانمود کردم انگار صاحب ادکلن فروشی منم

اما از لباس های ساده و گوشی معمولی ام پیدا بود که شاگرد مغازه ام

امدی و شیشه ادکلن مورد علاقه ات رو خریدی و رفتی

و همون روز که سوار ماشین مدل بالای خارجی ات که متعلق به خودت بود شدی با اینکه هنوز هفده سالت بود به سن قانونی نرسیده بودی

ماشینی که مال تو بود و من حتی اسمش را هم بلد نبودم؛

و این بلد نبودن چقـدر دردناک است

گاهی تو را میدیدم که هربار خوشگل تر و شیک پوش تر از قبل بودی و در پاساژ های اطراف پرسه میزدی گاهی تنها و گاهی با رفیق هایت که جنس مخالف هم زیاد بین انها بـود

و من هربار که چشم های تو را میدیدم عجیب دلم میلرزید و گاهی ارزو میکردم کاش بتوانم حتی شده یک بار مژه های قشنگت را لمس کنم!

چند ماهی از اولین دیدارم با تو گذشت شایعه پخش شد دختر پولدار چشم طوسی با فردین صاحب موبایل فروشی که کنارِ عطرفروشی بود دوست شده است؛

اما وقتی رفت و امدت به ان موبایل فروشی زیاد شد و تقریبا هر روز به انجا میرفتی فهمیدم شایعه نبوده!

ای کاش شایعه بود

هربار که تو وارد موبایل فروشی فردین میشدی رگِ غیرت من متورم میشـد و تو اصلا اینو درک نمیکردی

روزی وارد موبایل فروشی شدی و ناگهان وسطِ ظهر کرکره ها پایین کشیده شد عجیب حالم خراب شد که چرا باید توی موبایل فروشی با او خلوت میکردی

چند ساعت بعد با چشم گریان بیرون امدی و من برای اولین بار به سمتت امدم و دلیل گریه ات را پرسیدم و تو گفتی فردین به تو دست درازی کرده است

چه لحظه ی عجیبی بود انگار دیگر خودم نبودم و خون جلوی چشم هایم را گرفت

نمیدانم چه شد که ساعتی بعد جنازه فردین کف موبایل فروشی افتاده بود و دورِ دست های خونی من دستبند پیچیده شده بود

و حالا که این نامه را مینویسم اخرین روزِ زندگی من است و فردا قرار است به جرم قتلِ فردین اعدامم کنند!

کاش میفهمیدی ان روز که فردین را کشتم دلیلش ناموس پرستی و جوانمردی نبود؛

عـشق بود!

ولی چیزی که بیشتر از همه مرا غمگین میکند این است که میدانم تو هرگز نامه مرا نخواهی خواند چون قرار است این نامه بین دیوار های اجری زندان دفن شـود

موبایل فروشیعطر فروشیعشقاعدام
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید