احساس میکنم زندگیام از قلم یک نویسنده سادیسمی بازگو شده است. خوشی به من نیامده. هر گاه میگویم امروز روز خوبیست کائنات با پشت دست در دهانم میکوبد. نه تنها خودم، بلکه اطرافیانم هم یک مشت آدم بخت برگشته ای بیش نیستند. آن روز همکلاسی ام پرسید: تابستان کجاها رفتهاید؟ چیزی برای گفتن نداشتیم. ناگهان دوستم گفت "ما فقط بهگا رفتهایم". نمیدانم کجای کار میلنگد. آخر من به کائنات مادر قهوه چه بدیای کردهام که این چنین دهانم را سرویس میکند؟ شب ها تا میآیم سر روی بالشت بگذارم خبر میرسد که برخیز و به بهگایی جدید خوش آمد بگو. بگذارید بخوابم، با خیال راحت، مانند کودکی هایم بی دغدغه.
عزیزکم مرا ببخش که در این نامهام فحاشی کردهام، میدانم غر زدن هایم تو را خسته میکند. اما گر شرح حالم را جویایی، خلاصه کلامم این است:
"بهگایی است که بی وقفه میآید"