حالا که تمامِ ظروف و قابلمهها را شستهام
به زندگیِ دردناکِ اوشین فکر میکنم.
بیچاره! آخی! یا آن پسر بچهای که
دوروز تنها در خانه زیسته و
چندین اپیزود فیلم ساخته شده!
البته گلهای نیست.
زندگیِ ما چندان فیلمی نیست.
دمَهایم را از این نَخ طولانی میگیرم.
خوابم میآید اما هنوز به کارهایم نرسیدهام.
نه ورزشِ در خانه را انجام دادم نه
تمرینهایِ کتابم را انجام دادم.
البته پادکست گوش دادهام و
به تو هم فکر کردم.
وقت برایِ تراپی هم رزرو کردم.
همچین به یَللی هم گذرانده نشد.
راستی نگفته بودم که شروع به
ورزش کردهام؟
خودمان را گول میزنیم دیگر.
گاهی با امّید به برگشتن!
گاهی به فردایِ بهتر!
گاهی هم
بهبه! عاشقِ پارادوکسهایِ اینچنینیام.
اما فعلا همین از دستم بر میآید.
کاچی به زِ هیچی؟ نمیدانم. شاید.