خواندن هگل سخت است. همه این را می دانند. حتی کسی که تابحال یک کتاب فلسفی دست نگرفته است، به محض شنیدن نام هگل، فقط یک کلمه در ذهنش می آید: سخت! بله درست است، سخت است. اما استادمان، هگل را تبدیل کرده به یک لقمۀ خوشمزه که میتوانی پیش از خوردنش، خوب نظاره اش کنی و کیفش را ببری و بعدش هم به راحتی از حلقومت پایینش دهی و لذت ببری و تازه از خوردنش سیر هم نشوی. اینگونه خواندن هگل، یک مزیت دارد و آن هم این است که تو میتوانی با مفاهیمی که به دستت می آید بازی کنی، وسط خواندن متن هگل، یک مفهوم از آن را برداری و ببری با خودت هرجا که دلت می خواهد، آن را قلقلک دهی، سر و شکلش را عوض کنی و ربطش دهی به چیزهایی که بی ربط ترین است به منظور هگل، اما خب هرچیزی مایۀ تخیل است و مفهومِ جدیدِ خوب-از-حلقوم-پایین-رفته هم بهترین دست مایه است برای تخیل. متشکرم هگل!
هگل کوتاه نمی آید که کتاب منطقش، با چیزی غیر از وجود -خودِ وجود- شروع شود (نترسید، قرار نیست از هگل بگویم). هرچقدر هم منتقدانش خودشان را بالا می برند و محکم بر زمین گرم می زنند، باز هم می ایستد محکم و میگوید نخیر! بچسب به همین وجود! حالا تو هی بیایی و بگویی آخر هگل جان، ممکن نیست! اصلاً چجوری باید این وجودی را که تو میگویی پیدا کنم؟ یا مثلاً بگویی آقای هگل، تو کلی پیشفرض داری و نمی توانی به راحتی از همین وجود شروع کنی! دلت خوش است! اما هگل کوتاه بیا نیست و سفت و سخت میگوید نه تنها میشود از وجود شروع کرد بلکه تنها راهِ ممکن است برای اینکه بتوانی در فلسفه حرفی بزنی، معلوم است که کلی پیشفرض داری قبلش اما بیا و تلاش کن و بچسب به همین وجود. با همین وجود پیش برو. فرض کن تنها دارایی ات است و هیچ چیزی نداری جز همین وجود. به این بچسب و پیش برو، پشیمان هم نمی شوی.
استادمان معتقد است تنها روش درست در فلسفه، روشی است که هگل یافته. هیچ کس هم حرفش را قبول ندارد. هروقت این حرف را از او میشنوم تنم مور مور میشود. سختم است با روش هگل فکر کنم. اما خب دقیقاً اینجاست که تخیل به آرامی راهش را باز می کند، مفهوم وجودِ هگل را تغییر میدهد و یک تعبیر دیگری برای خودش در آن می سازد بی آنکه هیچ ارتباطی به هگل بیچاره داشته باشد. هگل میگوید ول کن که چه پیشفرضی داری، ول کن که چه چیزی باعث شده این وجود به دستت برسد، فقط به همین وجود بچسب. برای منی که عادت کرده ام به تحلیل هرچیزی تا خرتناقش، چطور میتوانم بچسبم به همین چیزی که همین الان در برابرم حاضر و عیان است (که صدالبته این حرف هگل نیست، حرف تخیل من است).
البته برای فهمیدن چنین چیزی، لازم نیست حتما هگل بلد باشیم، کافی است یک دوست صادق داشته باشیم که وقتی نشسته ای به خیال خودت، زمین و زمان را تحلیل میکنی، در یک جملۀ کوتاه به تو بگوید فکر نمیکنی از سر ترس است که چنین چسبیده ای به تحلیلِ جزئیِ این امری که جلوی رویت است؟ ترس از کنترل نداشتن بر آنچه رخ داده؟ بعد هم دوستت صدایش را لطیف تر کند و بگوید ول کن! خل میشوی! بچسب به همین واقعیتی که برایت نمایان است و نخواه که تا ماتحتش را تحلیل کنی! نمیتوانی! ممکن نیست!
حرف هگل و دوستِ صادقِ من هیچ ربطی به هم ندارند اساساً! اما هر دوی آنها یک غُل غُلِ بیهودۀ از سر ترس را در درونم خاموش میکنند. برایم راه پس نمیگذارند. فقط راه پیش را نشانم میدهند. میگویند جلوی پایت را ببین. واقعیت را ببین. قدم بعدی ات را بردار. تحلیل آنچه باعث شده این واقعیتِ الان را داشته باشی، تنها راه نجاتت نیست. راه نجات دیگر این است که یک قدم برداری در راه پیش رویت. منی که عادت کرده ام دائم به این فکر کنم که چه شد که اینگونه شد، چگونه میتوانم صرفاً به قدم بعدی ام فکر کنم؟ هگل حرفش روشن است. میگوید همۀ این قدرت تحلیلت را بگذار برای آنچه همین الان پیش رویت است، برای همین وجود. لازم نیست بروی قبلش را تحلیل کنی جانم!
هگل آقا! من که به جایی نرسیده ام از تحلیل کردنِ هر آن چیزی که برایم رخ میدهد. تازه توانم را هم گرفته از اینکه واقعیت را بپذیرم و با آن پیش بروم. انگار همیشه عقبم از خودِ واقعیتم. از بس دنبال دلیل هایی ام که باعث شده این واقعیت اتفاق بیفتد. شاید بهتر است درست مثل تو، بگویم نقطه سرخط، از همین واقعیتِ الان شروع میکنیم و قدم بعدی را برمیداریم. بدون اینکه مثل یک بیمارِ تحلیل، به عقب برگردیم، هر چیزی را تا ماتحتش تحلیل کنیم که طبق حرف دوست صادقمان، ممکن نیست جانم! فقط نترس! قدم بعدی ات را بردار.