خانم ب. د. زمان را به هیچ جایش نمی گیرد. نه اینکه فکر کنید انسان کُندی است و بی توجه به گذر زمان، یک کارِ ساده را ساعتها طول می دهد. نه! اتفاقاً انسانی است که هیچ کاری را آنقدر طول نمی دهد و بسیار دقیق است در مدیریت کردن زمانش. اما با این وجود، زمان را نمی بیند، زمان مثل یک کوله بار سنگین هردم روی کمرش سنگینی نمی کند، زمان مثل یک روح هردم بر او احضار نمی شود و نمی ترساندش بلکه با فراغ بال، هر لحظه از زمان را به راحتی به لحظه ای دیگر پیوند می زند و از آن عبور میکند، درست مثل یک پل که با کنار هم قرار گرفتن تکه های مختلف چوب ساخته شده باشد. این ها را نمی گویم که فکر کنید خانم ب. د. انسان خوش خیال و راحت گیری است در زندگی! خیر! اتفاقاً خیلی هم حالش بد است این روزها و به قول خودش نمی داند دارد چکار می کند. اما راستش را بخواهید هربار که از انبوه غم هایش می گوید، من می بینم که دارد به راحتی از آن پل چوبی رد می شود، حالا این وسط، یا با یک حیوان وحشی روی این پل روبرو می شود، یا اصلاً گاهی حوصله اش سر می رود از اینکه باید تنهایی روی این پل راه برود یا اینکه گاهی با خوشحالی و کله ملق زنان از روی این پل رد می شود اما بهرحال رد می شود بی آنکه متوجه پل زیر پایش شود.
خب ممکن است با خودتان فکر کنید، آخر مگر کدام دیوانه ای غیر از این عمل می کند؟ یا اصلاً دهانتان را به نشانۀ بدبینی کج کنید و بگویید مگر اصلاً ممکن است که غیر از این عمل کرد؟ من فکر می کنم که ممکن است! و همچنین این فکر را هم می کنم که من تنها آدمی نیستم که خیلی وقت ها به جای عبور از این پل چوبی، فقط زل می زند به این پل، تلاشِ بیهوده و پوچی می کند برای اینکه به پل بچسبد و از آن عبور نکند و یا هر لحظه که بر روی این پل چوبی قدم برمیدارد، وجودِ سهمگینِ این پل لعنتی را هر دم حس می کند و وجودش در هم مچاله می شود از اینکه چاره ای ندارد جز گام برداشتن بیشتر و بیشتر. بیایید اسم این آدم ها را به جای دیوانه، بگذاریم بیمار زمان! بزرگترین بیمار زمان، مارسل پروست است. هربار که کتابش را باز کردم و پاراگراف هایی را خواندم که در آنها، دیوانه وار و بیمارگونه به توصیف یک امر جزئی پرداخته است، بیماری ام تشدیدتر شد. راستش را بخواهید اولین بار با دیدن درد مارسل بود که اصلاً توانستم دردم را بفهمم و آن بی قراری مبهم، تازه دست و پا درآورد و شکل گرفت و مثل یک روحِ حاضریراق و آماده هر دم خودش را به من نشان داد. متشکرم مارسل!
خانم ب.د. مارسل پروست را نمی شناسد. چه بهتر! اینگونه هیچ وقت سر از حرفهای بی سر و ته من دربارۀ این لحظۀ خاص و جزئی ای که در آنیم و در یک آنی، دیگر در آن نیستیم درنمی آورد. اما راستش را بگویم تمام این نوشته از سر این آرزوی واهی است که کاش خانم ب. د. مارسل را میشناخت. کاش خانم ب. د. می دانست وقتی یکی بیمار زمان است چگونه دردی می کشد. شاید هم ته دلم آرزو میکنم کاش خانم ب. د. به بیماری زمان گرفتار بود، حسش میکرد و اصلاً حتی گاهی این بیماری امانش را می برید، به نفس نفسش می انداخت و از اینکه مثل یک بیماریِ عادی نبود که در تنش بپیچد بلکه مانند یک روحِ بی تفاوت بر او احضار میشد از آن میترسید. اینگونه شاید به راحتی نمی توانست مدت زمانِ لعنتیِ باقی مانده در این کشور غریب را با بی تفاوتی سر کند، یا اِبا داشت از اینکه وجودش در این زمان ها را صرفاً یک ماجراجویی تکراری ای بداند که نظیرش هزارها بار در زندگی اش پیش آمده است، یا نمی چسبید به بیماری های همیشگی اش و آنها را دستاویزی نمی کرد برای اینکه دلش میخواهد صرفاً این روزها تمام شوند و برود سر مرحلۀ دیگری از زندگی اش.
پروست بیمار زمان است. از واژۀ هرگز می ترسد و هیچ چیز برایش هراسناکتر از این نیست که این لحظه ای که دارد به سر میبردش، هیچ وقتِ هیچ وقت تکرار نخواهد شد. هروقت مارسل را روی تختش که دائم در آن، مشغول نوشتن بوده تصور میکنم، احساس میکنم فقط در حال چنگ زدن بوده به زمانی که ذاتاً قابل چنگ زدن نیست. اما خب به گمانم حداقل بیشتر از هرکس دیگری به آن چنگ زده و تلاش خودش را کرده است تا به همۀ آن لحظاتِ بی اهمیتی که همه مان مثل خانم ب. د. با بی اعتنایی رد می کنیم، بچسبد، آنقدر توصیفشان کند که گاهی حالمان از این همه توصیفش بهم بخورد و حوصله مان سر برود. اما دقیقاً در همان لحظاتی که از سر خستگی و بیحوصلگی کتابش را می بندیم دردش مثل روح بر ما احضار میشود و دیگر هم ولمان نمی کند.
خانم ب. د. عزیز کاش به قولم عمل کرده بودم و پیش از آنکه هر روزمان برایت بی اهمیت تر و پوچ تر از روزهای قبلمان گردد، کتاب پروست را برایت گرفته بودم، شاید اینطور روحِ بی تفاوت زمان، امان را از تو میگرفت و واژۀ هرگز برایت ترسناکترین واژۀ ممکن میشد.