پارت اول:
به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت...
موجود ضعیف،گرمای لطیف و دلپذیری را به صبا بخشید.صبا از
انرژی بی همتا و لرزش های گاه و بی گاه آن تکه گوشت زخمی و گریان،به خود لرزید.با دو دلی
آرام زیرلب خطاب به آن موجودی که ناله هایش سکوت صحرا را شکسته بود،سلام کرد.خواست
آن را به گوشه ای ازآن صحرای وسیع پرت کند که صدای گرفته اش توجهش را جلب کرد.موجود
کوچک رو به صبا کرد . به سختی لب هایش را از روی هم گشود خطاب به سلام عاری از هر گونه
احساس صبا ،گفت:سلام...
و بعد ازاین جمله شروع به سرفه کردن کرد.صبا ابتدا به زخم های موجود کوچک و خونی که بر
روی دست های سفیدش نقش بسته بود خیره شد.به به رگ های متورم و قیافه مریضحالش
نگاه کرد.دوباره با همان لحن سرد پرسید:چه اتفاقی برات افتاده؟
لرزش های موجود کوچک در دستان صبا بیشتر شد.موجود کوچک به سختی گفت:من قلبش
بودم...سرچشمه محبتش ..،ولیازیه روزی...هر چی بیشتر می گذشت..احساساتش کمرنگ تر
میشد...محبت و عشق توی وجودش سرکوب می شد...ازیه زمانی به بعد تنها چیزی که من
همیشه پمپاژ می کردم نفرت و سیاهی بود...آخرشم من رو از وجودش کند و رهام کرد... هر لحظه ممکنه بمیرم ...اگه بمیرم خوبیآدما هم باهام میمیره...لطفا کمکم کن...
صبا به تکه گوشتی که خود را قلب و شرچشمه محبت می نامید ،خیره
شد.محبت...خوبی...بدی...عشق...نفرت...سیاهی...هیچکدام ازاین کلمات در لغتنامه ذهن صبا
جایی نداشتند.با لحن کوبنده و خشکی گفت:من چرا باید به تو کمک کنم؟
قلب کوچک شروع کرد به لرزیدن.خواست چیزی بگوید که صبا بی معطلی گفت:اگر خوبی بمیره...
من دیگراز جانب شمال شرق نمی وزم...؟
قلب با ناراحتی جواب داد:نه ولی...
صبا دوباره وسط حرفشپرید و این بار گفت:اگر خوبی بمیره...من دیگر نمی توانم سرما را به
اطرافیانم هدیه کنم؟
قلب با بغضی که در صدایشآشکار بود باز هم گفت:نه...
صبا گفت:اگر خوبیاز بین بره ،من دیگر نمی توانم حرکت کنم...؟
قلب چیزی نداشت بگوید .باز هم جوابش منفی بود.بدن قلب از شدت غم هرلحظه سرد تر و سرد
تر می شد.خواست چیزی بگوید،اما لحظه ای پشیمان شد.آخر چرا باید عشق و محبت در جهان
برای صبایی که احساساتش از جنس سنگ بود،اهمیتی داشته باشد؟آخر سر تصمیمش را گرفت و
با صدای لرزانی گفت:دنیا داره توی تاریکی بی رحمی و سیاهی آدما فرو میره...ندیدی چه بلایی
سر ماه اومد...ندیدی ابر های سیاه رنگ چطور ماه رو پوشوندند....ا...اگه شادی و خوبی
بمیره...زیبایی های دنیا هم میمیره...دنیا همون دنیاعه...ولی دیگه هیچ قشنگی های اونو
نمیبینه...همه ...بی هدف ..،بدون هیچذاحساسی در کنار هم زندگی می کنن...بدون هیچابراز
علاقه ای ...عشقی ...محبتی...وقتییه آدمی داره جون میده ...فقط نگاهش می کنن و از
کنارش رد میشن...رد میشن... .وقتییه رنگین کمون کنار هم توی اسمون ظاهر بشه...فقط با
چن تا داده و اطلاعات وقوع و اتفاقش را توی چن تا کاغذ ثبت می کنن و بعدش... میرن...رد
میشن ...فقط رد میشن...چون خوبی ای دیگه وجود نداره تا دنیا را ببینن...آدما بدون احساسات
و عشق و محبت نابینان...و تنها کاری که بلدن...رد شدنه...همین... .
صبا فقط به تکه گوشتی که هرلحظه داشت سرد و سرد تر می شد،نگاه کرد.
آرام زیرلب تکرار کرد:..رد شدن...
تمام معنای زندگی صبا خلاصه می شد در رد شدن.رد شدن جزئی از زندگی اش نبود،خود زندگی اش بود.
اما اگر با آن به اصطلاح محبت معنای زندگیاش تغییر می کرد،چه؟
ادامه دارد...