K.Mousavi
K.Mousavi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

ورای لبخند شبح(پارت سوم)

پارت دوم:

https://vrgl.ir/8V5pe


به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت


آهسته و با قدم هایی کوتاه، به سمت در سالن می رویم. از میان جسد هایی که پر از زخم و غرق در مایع سرخ هستند، رد می شویم.کاسه و ظرف ها روی زمین افتاده اند و غذا ها و نوشیدنی های داخلشان با مایع تلخ جاری و قرمز مخلوط شده است.از پیرمرد باغبان می پرسم که چه اتفاقی افتاده و او می گوید سرم را پایین بگیرم و خیلی به اطراف نگاه نکنم. اما آن ماده قرمز روی زمین ها را هم پوشانده است و ذهنم بیشتر درگیر اتفاقی که افتاده می شود... ماده سرخ و درخشان... خون... که وجودش تا زمانی که آن را نمی بینیم دلیل زنده ماندن است و حضورش در مقابل چشمانمان نشانه درد، زجر.. و گاهی مرگ... .

با خودم زیر لب می گویم:مرگ... .

چشمم به زن مو قهوه ای می افتد. لباسش کمی قرمز شده است. چند لکه سرخ روی صورتش نقش بسته و چند تار از مو هایش روی صورتش ریخته است.چهره اش کمی ترسان است.او دیگر نمی تواند با لهجه عجیبش به من یاد بدهد که چه کاری انجام دهم یا داستان های عجیب این قصر بزرگ را به من بگوید، چون او دیگر زنده نیست و نفس نمی کشد... . ساده تر بگویم...او مرده است. مانند خیلی های دیگر... خیلی ها در اینجا مرده اند. حتی نتوانسته بود که از خود واکنشی نشان دهد.فقط من، باغبان دو محافظ لاغر مردنی زنده مانده ایم. یک گروه سرباز دور تا دور ما را محاصره کرده اند به سمت در می روند. اسلحه های بزرگی در دست دارند و نگاه بدی به ما می اندازند. سعی می کنند فاصله خود را با ما حفظ کنند.انگار ما همراه خود نفرین مرگ باری را همراه داریم. محافظ هایی که همراهمان بودند، انگار چیز هایی را فهمیده بودند، مدام زیر لب ناله می کردند.ارزو می کردند که ای کاش جای این جنازه های روی زمین بودند و مدام به خودشان لعنت می فرستادند که چرا میان ضیافت کارشان را رها کرده اند. از سالن خارج می شویم. سکوت و تاریکی بر قصر حکمفرماست.هنگام خارج شدن از آنجا، برای آخرین بار به صد ها و شاید هزاران آدمی که آن داخل روی زمین افتاده بودند نگاه می کنم...
. نگاهم را از روی آنها بر می دارم و به راهرو چشم می دوزم.




همه آنها رو به روی دیوار ایستاده اند.دو سرباز پشت سر ما ایستاده اند. بمن نگاه میه سرباز ها درداخل قصر رژه می روند. در بزرگ قصر بسته شده است.تنها چند نفر از خاندان سلطنتی با خدمتکارانشان زنده مانده اند. همه ی ما با شبح در یک جا حبس شده ایم. شاهزاده با غرور و ابهت، کمی عقب تر از من ایستاده و به من نگاه می کند. با نگاهش به من می فهماند که منتظر دستور من است. به بازماندگان ضیافت پادشاه نگاه می کنم.یک بچه، یک پیرمرد و دو سرباز تازه کاری که از ترس می لرزیدند.شبح در وجود یکی از آنها خفته بود و هر لحظه ممکن بود دوباره بیرون بیاید.شبحی که دست کم نصف بیشتر خاندان سلطنتی را کشته بود... البته اگر مهمانان و خدمتکار ها و ندیمه ها و خیلی های دیگر را حساب نمی کردیم، باز هم کشته ها زیاد بودند. آرام در اتاق راه می روم. دامن بلندم بر روی زمین خش خش می کند.به سمت پنجره می روم. نور مهتاب صورتم را نوازش می دهد.نباید بقیه خاندان از حضور شبح آگاه می شدند.می گویم:بگو که نگذارند بقیه اعضای خانواده سلطنتی از اتاقشان خارج شوند.

شبح هر چه زود تر باید نابود می شد. سرم را به سمت شاهزاده می چرخانم. با تکان دادن سر خود به او می گویم که هر چه زود تر کارش را شروع کند.







داستانشبح
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید