K.Mousavi
K.Mousavi
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ورای لبخند شبح(پارت چهارم)

https://vrgl.ir/vWKye


به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت





به چهره خودم در آیینه بلند رو به رویم نگاه می کنم.صورت رنگ پریده و لباس های خواب سفیدی که در تنم زار می زنند. مو های کوتاه قهوه ای به هم ریخته ای که صورت استخوانی ام را کمی پوشانده است. ظرف آهنی کوچکی که شمع کوچکی، آرام آرام در آن می سوخت، را بر میز می گذارم.سکوت ناگهانی که بر قصر حکمفرما شده است، توجهم را جلب کرده است. آرام حرکت می کنم. به سمت در اتاق می روم. از کنار تخت و کمد لباس هایم رد می شوم. آرام در را باز می کنم.بعد وارد راهرو می شوم.برخلاف سیاهی داخل اتاقم، مشعل های فروزان روی دیوار، راهرو را روشن نگه داشته اند. دست چپم را به چارچوب در تکیه می دهم. دو طرف بی انتهای راهرو سنگی را نگاه می کنم. وارد راهرو می شوم.رویم را به سمت راست راهرو می چرخانم. به راه پله های سنگی که به سمت پایین می رفتند،چشم می اندازم.به زمین نگاه می کنم، به سایه های روی زمین.به سایه ام نگاه می کنم. به لکه سیاهی که روی زمین افتاده است. سایه ام بیش از اندازه بزرگ است. نفسم در سینه حبس می شود. روی سایه دقیق می شوم. فقط سایه یک نفر نیست... سایه دو نفر است.این یعنی کسی پشت سرم ایستاده است. ضربان قلبم بالا می رود. احساس خفگی می کنم.سریع رویم را می چرخانم و به پشت سرم نگاه می کنم.ولی با دیدن چهره آشنا سرباز، آهی از سر آسودگی می کشم.می خواهم چیزی بگویم که سرباز پیش دستی می کند و می گوید:(( سرورم.لطفا به اتاقتان برگردید و همان جا بمانید.))

+((چی...؟چرا؟))

-‌((این دستور شاهزاده است. گفته اند همه خاندان سلطنتی، باید تا زمانی که ایشان مقرر کرده اند،در استراحتگاه هایشان بمانند.))

+(( برای چی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟))

سرباز، سرش را به سمت چپ و راست تکان می دهد و با اسلحه در دستش به در اشاره می کند. آهی می کشم. سلانه سلانه به سمت اتاقم می روم. سرباز در را می بندد و از صدای نفس هایش می فهمم که پشت در ایستاده است، تا من بیرون نیایم. دستانم را مشت می کنم.خودم را روی تخت می اندازم و به سقف خیره می شوم. صدای قدم هایی در خارج از اتاق، می شنوم.صدای نا آشنایی را می شنوم که می گوید:(( تو برو به سالن اصلی برای جمع کردن جنازه ها.من اینجا نگهبانی می دم.))

جنازه ها؟ گوشم را تیز می کنم تا بقیه حرف هایشان را بشنوم سربازی که با او مواجه شده بودم، سکوت می کند.آن صدای دیگر آرام، زیر لب، ادامه می دهد:((این یه دستوره... حتی اگه شبح هنوز اونجا مونده باشه..تو باید به سالن اصلی بری... .))

بعد از کمی سکوت صدای قدم هایی را می شنوم... . سرم را به سمت کمد لباسم می چرخانم.لبخند محوی می زنم و به سمتش می روم... . با خودم می گویم:(( شبح وجود داره))

دستگیره های کمد را محکم به سمت خودم می کشم و آن را باز می کنم. لباس های رنگ و وارنگ سلطنتی ام حالا در تاریکی، خاکستری خسته به نظر می آیند.کور کورانه در میان روشنایی ضعیف شمع، دستم را در میان کمد می برم. دستم، پارچه نه چندان ضخیمی را لمس می کنم. پارچه اش را محکم در دستم می گیرم و و دستم را بیرون می کشم. به شنل سیاه رنگ در میان دستم خیره می شوم. شنل را می پوشم و کلاهش را پایین می کشم.کلاهش روی صورتم سایه می اندازد و کمی چهره ام را می پوشاند. به سمت تختم می روم. روی زمین می نشینم و لحاف های پتو را بالا می اندازم. چاقوی کوچک دسته چرمی ام در زیر تخت خودنمایی می کند. دستم را جلو می برم،اما لحظه ای تردید، دستم را ثابت نگه می دارد. آرام دستم را مشت می کنم.کمی بعد، انگشتانم دسته چرمی چاقو را لمس می کنند. آن را در شنلم پنهان می کنم.شبح از بین افسانه ها برگشته است.انگشتانم را در بین قاب آیینه و دیوار سنگی می اندازم. آیینه صدای تق مانندی می دهد و مانند در، کمی باز می شود. به در اصلی اتاقم نگاه می کنم. صدای نفس زدن های کسی را که پشت در ایستاده است، را به می شنوم. بعد سرم را به سمت آیینه می چرخانم. آرام آیینه ای را به سمت خودم می کشم. تونلی در برابرم پدیدار می شود. باید بفهمم چه اتفاقی دارد می افتد. به داخل تونل می روم و در آهنی ای را که آیینه آن طرف دیوار، پنهانش کرده بود را، می بندم.تونل تاریک و سرد است. سکوت در آنجا بیداد می کند.باید خودم دنبال اطلاعاتی درباره آن شبح بگردم...خودم باید کاری بکنم.



داستانورای لبخند شبح
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید