گوشه دامن پف دار و بلندم را آرام بالا می گیرم و به سمت در سالن می روم. محافظان و ندیمه ها به صورت دایره وار دور تا دور من گرد آمده اند. بوی خون را می توانستم از آن فاصله احساس کنم. شاهزاده را می بینم که با غرور رو به روی در چوبی سالن ایستاده است. در باز است. چشمم به خونی که مانند جویبار بر روی زمین سنگی روان شده بود می افتد. دستم را روی دهانم می گذارم. با وحشت به جویبار سرخ و خونین نگاه می کنم. بعد به شاهزاده نگاه می کنم. شاهزاده کمی سرش را به نشانه ی احترام پایین می برد.سرش را بالا می آورد و می گوید:ملکه...برای چه آمدید.... مطمئنید که می خواهید این صحنه را ببینید؟
بوی تیز خون در بینی ام می پیچد. می گویم:(( فقط بگویید که.. چه اتفاقی افتاده است....))
با نگاهی سرد به داخل سالن نگاه کرد و وارد آنجا شد. جرئت نمی کنم به داخل سالن نگاه کنم. با بی تفاوتی عجیب ولی مانند همیشه می گوید:(( نیمه شب تعدادی از ندیمه ها وارد اجازه ورود به سالن می خواهند که وارد شده و با این صحنه مواجه می شوند.))
چشمان آبی یخی اش را به سمت من می چرخاند و می گوید:(( همه مرده اند.. .))
زیر لب می گویم:(( حتی پادشاه؟ ))
نگاهش نشان می دهد که جواب مثبت است.لب هایم از ترس می لرزند. می گویم:(( چطور ممکن است هیچکس نفهمیده باشد؟ ))
+(( دربان ها می گویند هیچ صدایی که نشان از وحشت و ترس بدهد، نشنیده اند. ))
_(( بیشتر از صد ها نفر داخل این سالن بوده اند... این از محالات است که صد ها نفر همزمان با هم در یک مکان چنینی به خون کشیده شوند. ))
او جوابی نمی دهد. اگر چنین خطری برای پادشاه وجود داشته، بی شک برای ما هم وجود دارد.
شاهزاده جوان پس از کمی شک و تردید، می گوید:(( یک احتمال وجود دارد... .))
می دانم می خواهد درباره چی حرف بزند.
_(( اما شبح فقط یک افسانه است... .))
لبخند سرد و کوچکی می زند و می گوید:(( بعد این اتفاقات، خودتان چقدر اطمینان دارید که شبح فقط زاده تخیلات است؟))