به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت
مو های طلایی رنگ فر فری اش لباس آبی رنگ و رو رفته اش را آزین داده بود.انعکاس صدای تق تق پاشنه های کفشش، بر سکوت راهرو سنگی قصر حکم فرمایی می کرد. با چشمان مشکی اش لکه های خون روی دیوار را نگاه می کرد.ظاهرش آرام بود، اگر از لکه خون گوشه دامنش چشم پوشی می کردی. در میان ابرو های کم رنگ و لب های کوچک بر روی هم بسته اش نه ردی از نگرانی پیدا می شد، نه از وحشت و ترس، نه غم و اندوه.
سر و صدا در قصر بیداد می کرد. نوکر ها و خدمه ها و ندیمه ها همگی مشغول رفت و روب کردن قصر و نو نوار کردن آن بودند. زن 30..40 ساله ای دو سطل بزرگ آب در دست به سمت پنجره های بزرگ و رنگارنگی که از سقف تا زمین کشیده شده بودند، رفت. پشت سر او دخترکی با پارچه هایی در دستش دنبالش آمد. زن مو های قهوه ای اش را محکم بسته بود. سطل های چوبی را به راحتی روی زمین گذاشت به سمت دختر چرخید. یکی از پارچه ها را از دستش گرفت و آن را کمی در سطل آب مرطوب کرد.در حالی که مشغول تمیز کردن شیشه ها شده بود، خطاب به دختر گفت:خوب نگا کن چجوری دستمال می کشم... این شیشه ها باید تا شب یه لک هم نباید روشون بمونه... این پنجره ها و تصویراشون شجاعتی شاه و اجدادش رو بازگو می کنه... مخصوصا ک امشب شاه می خواد جشن پیروزیشو برگزار کنه... .
دختر اول نگاهی به تصویر مردی که با شبح سیاه رنگ می جنگید نگاه کرد. دخترک مو طلایی آرام زیرلب زمزمه کرد:شجاعت... .
صدای خنده های زننده مهمانان کل سالن بزرگ را پر کرده بود. به خوبی معلوم بود هیچکدام در حال خودشان نبودند. دیس ها و سینی های روی میز های بزرگ، به ریخته بود.شاید بزرگترین جشنی بود که قصر سنگی به چشم خود دیده بود. وزیر های شاه، در پاچه خواری و تعریف از شاه با یکدیگر رقابت می کردند. عده ای آن وسط نمایشی اجرا می کردند برای تعدادی سکه مسی.
دخترک از لولای یکی از در های مربوط به سالن، آرام آنها را نگاه می کرد. بعد به شبح سیاهی و غول پیکری که رفته رفته بزرگ تر می شدو صدای ناله هایش بالا تر می رفت.