به نام خالقی که انسان را به وسیله قلم آموخت??
خسته و بی حس و حال به کتاب های قطور لغت نامه رو به رویش و روند یکنواخت زندگی اش نگاه کرد.با انگشت اشاره و وسطش عینکش را بالا برد تا مانع از سر خوردن و افتادن آن از روی صورتش بشود.آه غمگینی از ته دل کشید و دستش را به سمت یکی از کتاب های سنگین با جلد سیاه رنگ و بی روح برد.یک خط نقره ای رنگ از بالا تا پایین عطف جلد کتاب را آذین داده بود.دستش را روی جلد مخملی و نرم کتاب کشید.بخار فنجان نسکافه داغش،کل اتاق را پر کرده بود.عطر و بوی تلخش روحش را نوازش داد.خودکارش را بین دو انگشتش گرفت و آن را در هوا و در میان مه عطرآلود نسکافه تکان داد.بخار سفید رنگش مانند بخاری،صورتش را گرم کرد. صدای صدای تیک تیک عجیب ،آرام و ممتدی او را از عالم خیال بی انتهایش بیرون کشید.سرش را بالا آورد و عینکش را مرتب کرد و به اطرافش نگاه کرد.سریع از سر جایش یلند شد و به سمت پنجره اتاقش دوید.پیشانی اش را به شیشه سرد پنجره چسباند.قطرات کوچک و درشت آب بر روی پنجره نقش بسته بودند.خیابان پر شده بود از چاله های گل آلود نه چندان عمیق.به سرعت سمت جا لباسی رفت و بارونی زرد رنگ را با یک حرکت برداشت.از اتاق کوجکش خارح شد.حال لی لی کنان از پله پایین آمد و در همان حین سعی کرد چکمه های بلندش را پایش کند.یکی از لنگه هایش روی پله چهارم جا ماند. بی توجه به آن، در را به سرعت باز و در چارچوب در ایستاد. به رگبار باران که خود را بر خیابان آسفالت شده می کوبیدند، خیره شد. به صدای باران گوش سپرد.بعد شش هایش را از عطر خاک نم خورده پر کرد.ابر ها، دست در دست هم می دادند. صدای غرش کل آسمان را پر کرده بود. ماه درخشان در بین پیوند ابر ها، گم شده بود. چند قدم جلو تر رفت و از خانه خارج شد.قطرات آب از روی لباسش سر خوردند.سرش را بالا گرفت و چند دقیقه بی خیال از برخورد قطرات درشت آب به صورتش لذت برد.
??۱۴۰۰/۸/۲۸??