قبل از محاکمه وقت نچندان کافی برای تامل و جستجو درباره ی تمام کارهایی که کرده بودم، داشتم. قبول دارم نهایتِ درونِ تاریک انسان ها را شکافته ام و هیولایی را آزاد کرده ام که نیاز به خوراک انسانی دارد. ولی تمام این ها اشتباه هستند. من فقط به دنبال زیبایی بودم. اگر میدانستی که چه زیباست وقتی آن روح های درمانده از جسم های بی رنگِ پریشان به رهایی میرسند، شاید درک میکردی.
اولین باری که رنگ های شفقی را دیدم وقتی بود که در ۶ سالگی منتظر حرکتی از مادرم بودم که با هم از خیابان عبور کنیم. بعد از تمام اتفاقات گیچ کننده ی جیغ و خون و آشفتگی؛ آن را دیدم در میان سیاهی که تمام دیدم را از ابتدا گرفته بود او درخشان از میان هر چیز گذشت و پرواز کرد تا دیدم کار میکرد دنبالش کردم و پنهان شدنش را دیدم. از بچه ی ۶ ساله چه انتظاری داری؟ معلوم هست آن هنگام چیزی نمیدانستم؛ بجز اینکه دوباره میخواهم پروازش را تماشا کنم و آن را برای خودم داشته باشم؛ که این تمام چیزی بود که همه چیز را شروع کرد.
چیزهایی را میخوردم، با کسانی حرف میزدم، طبیعت را میدیدم؛ ولی در واقع فقط تمام چیزها را میدیدم پس کجاست لذت غذاهای رنگارنگ، چشم های محصور کننده و ارتباطات رباینده و ذوق زدگی ها، روشنایی روز، درخشش ستاره ها و خطوط حیوانات؛ برایم تنها یک چیز بود که احساسش میکردم؛ پروازِ زیبایی که اندوه دیدار دوباره ی آن را دارم.
۱۰ سالگی شروع دنیای زیبایم بود.
آن هنگام فقط میخواستم با او بازی کنم ولی این تقصیر من نیست که او از پله ها پرت شد؛ خودش میخواست، من هم کمکش کردم. ترکیب هاله هایی که به گمانم همان توصیف هایی بود که از موهایش شنیده بودم در چشم هایم آتشی به پا کرد؛ در هر صورت عجیب است؛ آن کسی که میشناختم اصلا خوشحال به نظر نمیرسید ولی آن شخص دیگر که میشناختم جواب لبخندم را داد و به چشم هایم نگاه کرد؛ پرواز او را هم دنبال کردم و پنهان شدنش را دیدم.
فعل و انفعالات عصب های مغزم در جریان خواسته های تاریکم قرار گرفت و من توانستم زیبایی را پیدا کنم؛ راهی برای لذت از زندگی ای که پر از اجسام بی رنگ بود. من آدم بدی نبودم من به آنها کمک میکردم و در عوض آنها به من زیبایی هدیه میدادند. یعنی کسی هست که نخواهد پرواز کند؟ آن هم وقتی زیباتر از پروانه است و بالاتر از عقاب میرود.
کمک کردم شخص پیری از خیابان عبور کند ولی به انتها نرسید و دیگر نیاز نبود این راه ها را باز برود، کمک کردم گم شده ای امید پیدا کند و دیگر هیچ وقت گم نشود؛ مگر کسی میتوانست زیبایی او را نبیند اگر که نمیتوانستند من که میتوانستم؛ من او را گم نمیکردم. کمک کردم کسی در هنگام اندوه لبخند های درخشان بزند، کمک کردم شخصی در درخشش گم شود و دیگر در گذشته حل نشود.
همه چیز خوب بود؛ زندگی میدرخشید و من کسانی را داشتم که به هم لبخند میزدیم.
ولی کافی نبود کنجکاو بودم اگر "آنها" میتوانستند لبخند بزنند چه میشد اگر میتوانستم زیبایی "آنها" را ببینم چه لذتی داشت. ولی کمی ترس داشتم "آنها" برای همیشه میرفتند و این خوب نبود.
این عقب ماندن ها و دودلی ها زیاد دوام نداشت و خواسته ی من ارجحیت پیدا کرد.
یک توصیه، هنگام دیدن زیبایی در کنار هر چه که به تو متصل میشود نباش؛ من به دنبال زیبایی در بطنِ بزرگترین "اتصالم" بودم؛ "خانواده".
هیچ وقت درد و ناراحتی برای "آنها" نمیخواستم پس "آنها" بدون درد و عذاب من را به زیبایی رساندند و چه زیباییِ عذاب آوری، گاهی لبخندی از طرفشان میخواستم و آن را گرفتم ولی باز آن را میخواستم.
دوباره و دوباره، با عشق و با عشق ولی حتی دیگر چیزی نبود برای تفکر درباره ی دادن عشق و لبخند.
من هم میتوانستم بخندم و زیبا باشم؟ آینه به من نمیگفت. البته مهم نبود آنها را ببینی مهم بود آنها را احساس کنی؛ وقتی میدرخشی، آن را احساس میکنی؛ وقتی در اوج زیبایی میدرخشی، آن را احساس میکنی؛ وقتی در اوج زیبایی لبخند درخشان میزنی، آن را احساس میکنی.
...
حال من اینجام در میان تعجبِ اجسامِ بی رنگ، در میان تفکراتِ تهیِ منتهیِ به من، در میان حکمی که منتظر قضاوتِ بی معنی است.
تنها به یک چیز فکر میکردم، اگر تمام تفکرات من درباره ی زیبایی های رنگین، فقط سیاهی بودند که در این دنیا کم داشتم چه؟ من زیبایی را ندیده بودم؟ من زیبایی را ندیده بودم؛ شاید....
مهم نیست؛ من پشیمان نیستم، من زیبایی های هر چند اشتباهم را دیده بودم و آنها واقعا زیبا بودند و
اینکه، واقعا میشود وقتی در اوج زیبایی لبخند درخشان میزنی را احساس کرد.
...
KRK