
وای از این صبرت...وای از این صبرت...خیلی احمقی.
یعنی واقعا نمیدونی اتفاق نمیوفته.
هنوزم نشستی پای همین قصهٔ نخ نمایی؟ امید؟ دلخوشی؟
مگه ندیدی چطور آدمها رو تو قبرستونِ آرزوهاشون دفن میکنن؟ همونجا، کنار سنگِ قبرِ شاید یه روز...و انشالله فردا...؟
اگه صبر کردن معجزه میکرد، الان سگِ پرسه زن تو کوچه ها برای استخون، پیامبر بود. صبر برای آدمایی که زندگیشون یه لطیفهٔ سیاهه، فقط توی کتاب ها قشنگ تموم میشه. واقعیت اینه یا میدوی، یا میمیری. یا میجنگی، یا له میشی.
بیخیالِ انشالله ها شو. بیخیالِ منت گذاشتن رو وجدانِ مردهٔ آدما. حتی اگه باید خودت رو با دندان بِکشونی از این گند بیرون، اینکارو بکن. دنیا به قربانیِ قشنگ جایزه نمیده. جایزه مالِ کساییه که میفهمن گاهی باید افسوس رو خورد، نه نشست و گذاشت اون تو رو بخوره. تو از سگِ کوچه پرسه زن هم بدبختتری...اون حداقل برای استخونِ گِرد هم که شده، میجنگه. ولی تو؟ تو هنوز منتظری یه نفر بیاد و زندگی رو تو دهنت بذاره؟
امید؟ به چی دل خوش کردی؟ چند سالته؟ به اندازه ای عمر کردی که بدونی هیچ امیدی وجود نداره. هیچی نیست...
باید بری سره کار. هنوز جوونی؟ آرزو و زندگی؟ مگه پول داری ؟ بابات پولداره؟ نه هیچکس رو نداری تنهای تنهایی باید بری دنبال سختی...درسته آزاردهنده ست ولی مگه کلا زندگیت خوب پیش میره؟ اگه میرفت نمیتونست تو این سال ها کمی از خودشو نشون بده. زندگی اونقدر بیرحمه که حتی اجازهٔ مردنِ باشکوه هم به تو نمیده... فقط تو رو توی قابِ عکسِ شکست هات آویزان میکنه تا هر روز به خودت بخندی.

اولین کسی که باید بهش تعهد داشته باشی خودتی احمق. اینهمه به همه مهربونی کردی. چی شد؟ جبران کردن؟ درسته تو صورتت تف نکردن ولی وقتی کمک میخواستی برات بودن؟ اصلا مهم بودی؟ اگه مهربونی جبران داشت، الان تهِ تاریخ، یه خطِ سفید بود به اسمِ عدالت. اگه عدالتی بود، الان من توی ویلا کنار دریا بودم، نه اینکه مثل موشِ آزمایشگاهی تو این متن راوی باشم.
....
داستانِ زنِ همسایه رو یادته. چقدر خاری کشید تا بچش بزرگ شه، درس بخونه. تهش چی شد؛ بیرونش انداخت و چون به خودش میگفت من مادرم، من مادرشم، خدا رو خوش نمیاد حتی نگفت بچم بده آخرش هم از سرما، تنها توی خیابون مرد.
صبرت؟! مهربونیت؟ وای چه چیزیایی! این چه صبرِ مزخرفِ بیمعناس؟ صبر و مهربونی برای چی؟ برای کی؟ برای روزی که یه مشت آدمِ بیخاصیت یهو یادشون بیاد وجود داری؟ نه احمق، دنیا با صبرِ تو قشنگتر نمیشه. دنیا رو با دندان میکُنن توی گلو، نه با اشک. دنیا رو با قاشقِ آهنیِ تحقیر تو حلقومت میریزن، تا خفه شی و نگی...نه. هر ثانیهای که منتظر میمونی، داره ازت دزدیده میشه. همه چیزت.
باز هم که نشستی منتظرِ معجزه؟ نشستی منتظر یه معجزه که یهو یه دستِ گرم بیاد به پشتت بزنه و بگه بیا، زندگی الان درست میشه؟ آره حتما معجزه اتفاق میوفته...فردا یه فرشته بال طلایی میزنه توی در و میگه ببخشید دیر شد، راه بند بود.
همین جوری، بیحرکت، مثل یه گدا پشتِ ویترین نونوایی یا مثل جسدِ توی سردخونه، که چشماش باز مونده به نورِ لامپِ مرده شور خونه. همینجوری منتظر معجزه باش. دنیا که کارتون نیست، احمق. چون این همه فیلم دیدی، فکر میکنی آخرش یه اَبَرقهرمان میاد بغلت میکنه؟ عزیزم من اینجام. همه چیز خوب میشه. نجات پیدا میکنی.
حالا یه بار برای همیشه تصمیم بگیر یا میخوای این ورطه رو پاره کنی، یا میخوای همینجا له شی. یادت بمونه هیچکس به اندازهٔ خودت به خودت خیانت نکرده. اینو از تهِ قلب باور کن.

حالا تصمیم بگیر یا همین الان این متن رو پاره کن، یا برو یه سیلی به خودت بزن که از این خمارِ احمقانه بیدار شی. انتخاب با خودته...یا شایدم نه؟
...
KRK
