
نمیدانم به چه چیزی حسادت بورزم.
به کسانی که راهِ خود را می شناسند
یا آرزویی دارند
تلاش می کنند و هدف را می بینند
چگونه می توانم احساس کنم؟
و خود را از پوچی خارج کنم
و زندگی را ببینم
هر لمسی که مردم می کنند چه احساسی دارد؟
آیا تابحال آن غوغایِ تلاطم وارِ آنها را که میانِ قلب و روحشان است، شنیده ام؟ من هم آنها را دارم؟
از آینده زیبا سخن می گویند؛ اگر که حالم را بهم نمیزد من هم می توانستم مانند آنها امیدوار باشم و سخن از آن بگویم؟
از عشق بگویم از آن شیرینیِ آرامش.
می توانستم بنشینم و زندگی کنم یا تا همیشه سردرگم پاهایم افسارگسیخته اتاق را تا مسافت هایِ دور متر می کنند و خیالاتم به دورِ سر تا پایم رخنه می کنند و واقعیت را ازم می گیرند؟

در یاد دارم که می خواستم زندگی کنم ولی الان نمیدانم.
نمیدانم می خواهم یا نه.
نمیدانم اصلا زندگی چیست؟
در نمیدانم هایِ بیشماری گیر افتاده ام حتی نمیدانم چرا.
حتی نمیدانم که میدانم یا نمیدانم.
تا در یاد دارم میانِ مهِ غلیظی از نمیدانم ها، چشم باز می کردم.
نمیدانم در درونِ چه چیزی گیر افتاده ام فقط میدانم گیر افتاده ام.
حتی نمیدانم این گیر افتادن و درجا زدن چه احساسی می دهد.
خوب است یا بد.
آیا گرفتارم کرده و روزی این روح و جسم را با خود می برد یا نه.
آیا قبلا بُرده است یا نه؟
نمیدانم این پوچی، خلا است یا فضایی پرنشده که منتظرِ چیزی است؟
آیا واقعاً می خواهم مانندِ دیگران باشم، یا می ترسم که متفاوت بودن یعنی اشتباه بودن؟
اگر این آشوب را در آغوش بگیرم، چه شکلی می شویم؟
اگر امروز فقط یک قدم بردارم، کوچک، بی معنی، اشتباه، آن قدم مرا به کجا می برد؟
نمیدانم هایم ، دریایی بودند که کشتیهایِ قطعیت در آن غرق می شدند.
بی پاسخ بودنِ خودم به خودم کلافه کننده است. هیچ جوابی نیست انگار که سوال ها بی معنی و اضافی اند.

امید را معنا کن.
آرامش را احساس.
ولی آنها چه هستند؟
اما مگر امید، همسایهٔ آرامش است؟
امید، دیوانه ای ست که با چاقوی تردید، دیوارِ یأس را می خراشد، تا شاید از لایِ ترک ها نور دیده شود.
و البته من هم، هنوز پشتِ این کوه هایِ نمیدانم، چشم انتظارِ آن خورشیدِ نورم که در قصه ها هست.
امید دارم طلوع کند و من هم ببینم؛
واقعیتِ زندگی و وجود داشتن.

این را هم بگویم که نمیدانم امید دارم یا نه؟
فقط کمی چنگ میزنم
فقط کمی جنگ میکنم
تا شاید کمی متفاوت شود.
تا شاید کمی از نمیدانم هایم کم شود.
تا شاید بشود خوابید با خواستنِ آمدن فردا.
...
KRK