
با چشم میبینم که جانم میرود...جان من در حین رفتن نگاهی به پشت سرت هم بینداز..خواهان نگاهی از تو هستم...
تو گام برمیداری و من در پشت سرت فقط نظاره میکنم..نظارهگر اینکه تو میروی...
رفتنت آنقدر که فکر میکنی ساده نیست، من فقط با نگاهی ساده به تو مینگرم که میروی اما در دلم آشوبی به پا است و ای کاشها امانم را بریده است.
نمیدانم چی در ذات من وجود دارد، چی در سرشت من است که نمیتوانم قدم بردارم و جلو بیایم، انگار با دو میخ پاهایم به زمین چسبیده است و قادر به گام برداشتن نیستم..
فقط میتوانم ببینمت که میروی و جان من دیگر جانِ من نیست..
میدانم که نباید همینگونه بنشینم و تماشاگر باشم..تمام سعی خودم را میکنم تا این ویژگی بد را از خود دور کنم و جرئت داشته باشم که جلو بیایم..
ولی ایکاش امیدی به من میدادی که بتوانم قدم بردارم..
اگه امیدی نداشته باشم، برای چه قدم بردارم؟ برای چی؟
آنوقت ترسی در دلم میافتد که دیگر توان جلو آمدن راه هم ندارم، زبانم بسته میشود و باز میشوم همان نظارهگر.
نظارهگری که میبیند که جانش میرود و بخاطر ترس قدم برنمیدارد چون از نتیجهٔ ماجرا حراس دارد...

۰۴/۰۸/۱۳...