ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا
خواندن ۹ دقیقه·۳ ماه پیش

ما و آن‌ها

این داستان ما و آنها بودن دقیقا از کی آغاز شد؟ گمان میبرم در اثنای تولد، همان هنگام که انسان اولین آیات پاگذاشتن بر جهان هستی را بر زبان جاری میکند و میخواند "اوعَ اوعَ" چرا که نعره زدن آنها "قربونش برم عجب بچه نازی دارید" بود و مال ما "خاک تو سرم، چقدر زشته، قایمش کنید مامانش نبیندش از حال بره". این چنین بود که پا بر هستی گذاشتیم و پایمان در هستی فرو رفت، بعد کمرمان، بعد سرمان و آخر هم دست‌هایی که برای فریاد کمک خواهی بالا برده بودیم؛ اینطور شد که ما در هستی فرو رفتیم، به اصطلاحی که بچه های کلاسمان استفاده میکنند و احتمالا جایگزین بهتریست، تَپیدیم.

روزها گذشت و گذشت و گذشت تا سن و سالمان به جایی رسید که بالاخره ظاهر انسانی به خود گرفتیم، چشم چشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو. آنها را گذاشتند مهدهای دو، سه، چهار و گاها پنج زبانه و شدند خانم و آقا کوچولوهای متشخصی که وقتی مادربزرگ بهشان پولی میداد و میگفت "یونونه قام کنید هونو نبینِن" (اینارو قایم کنید اونا نبینن) به جای "مو قربون تو بِرُم ننه" می‌گفتند "مغسی گرنی"؛ شایدهم آنها از مادربزرگشان پول نمیگرفتند، اگر اینطور بوده پس مادربزگشان پول های داخل جوراب شیشه ای اش را چه کار میکرده ما نمیدانیم. مارا هم فرستادند وسط سیل فرزندان فامیل تا بازی کنیم، بازی‌های خلاقانه و جالبی هم میکردیم، مسئله اصلی در آنها اما یادگیری، سرگرمی و یا کیف کردن نبود؛ بقا بود. علم هم می آموختیم.

تا آنجا که به خاطر میاورم؛ یکی از انوع خلاقانه بازی های ما این بود که یک نفر را بنشانیم زیر رختخواب ها و دو نفر را بگذاریم بالایشان تا هی بپرند و بپرند و بپرند و اجسام را به حرکت دربیاورند(شیمی) تا جایی که رختخواب ها در حرکتی با شکوه همراه با دونفری که بالا گذاشته بودیم و عاملان تخریب مینامیم-شان (فنون و مهارات رزمی و جنگی) به سمت پایین و آن کودک پایین نشسته سقوط کنند (علم فیزیک) و ببینیم که آن بدن آن یک نفر تا چه حد توان طاقت آوردن دارد (علم زیست) حالا گاهی آنکس که داوطلب نشستن میشد برای خودش مادر یا پدری فولادزره بود و فقط کمی استخوان هایش به هم میریختند و ما هم مینشستیم با بزرگترها هزینه بیمارستان را حساب میکردیم (علم اقتصاد) و گاهی هم شرایط جور دیگر پیش میرفت و باید میگشتیم به دنبال سوره ها (علوم دینی) و مرثیه های مناسب (ادبیات) تا برای عزیزِ پایین-نشینِ از دست رفته بخوانیم و گاهی در تهیه خرمای لاگردویی نیز کمک میرساندیم (علم آشپزی). میپرسید کارمان نداشتند؟ راستش پدربزرگمان که معتقد بود "بچه باید بیافته تا سفت بشه" تشویقمان هم میکرد.

در اینجا بچه ای رو میبینید که افتاد تا سفت شد.
در اینجا بچه ای رو میبینید که افتاد تا سفت شد.

زنده ماندیم و رفتیم مدرسه ابتدایی، راستش را بخواهید ما هیچوقت در قید و بند نوشتن تکلیف و درس خواندن و اینجور چیزها نبودیم، ترجیح میدادیم روزهایمان را با فکر کردن به (مردعنکبوتی، دوست تینکربل، درد ساعت بنتن، دورا، دوستِ دختر مایکل آنجلو، مشتری ثابت رستوران خرچنگ و بتمن) شدن (پرانتز قبلی را گذاشتم که خودتان تک تک کلمات را در قید تبدیلی بودن ضرب کنید) بگذرانیم؛ راستش را بخواهید آنها هم خیلی اهل درس و مشق نبودند، البته احتمالا آنها زمانشان را با کارهای ارزشمندتری میگذاراندند وگرنه معنی نمیداد که معلم مهربان و عدالت-دوست جوان (حدودا 58 ساله) ما بخواهد این قضیه بی معنی که پدر آنها چند میلیونی به حساب مدرسه واریز کرده بود را ملاحضه کند و در حالی که ما را ببخشینا ببخشینا مثل سگ جسمی و عمدتا روحی میزند (امیدوارم سگها ناراحت نشده باشند) آنها را با یک کرشمه دلبرانه به زشتی کارشان آگاه کند؛ تازه حتی اگر گاهی هم مورد خشونت قرار میگرفتند، مثلا معلم از کلاس میانداختشان بیرون یا مثلا خدایی ناکرده اسمشان را با صدای بلند میخواند مادرشان می آمد و نام تک تک کادر مدرسه را با صدای بلند میخواند؛ ماهم هر وقت که موفق نمیشدیم هق هق، البته برای ما بخوانید "نق نق"،مان را جمع کنیم و با چشمان خیس از اشک از در خانه وارد میشدیم و مادرمان میپرسید چه شده و میگفتیم هیچی و جواب میگرفتیم *** خوردی که هیچی و نطق میکردیم که خانم فلانی مارا محکم نوازش کرده بار دیگر محکم نوازش میشدیم که حتما خانم فلانی حق داشته و گناه از خودمان بوده، تازه این بار محکمتر چونکه احتمالا خانم فلانی دلش سوخته و به حد حقمان محکم نکشیده. حتی اگرهم اتفاقی میافتاد، دری به تخته میخورد و سکه امامی از آسمان میبارید و معلم میخواست رفتاری برابر داشته باشد، مثلا میخواست برای درس پرسیدن اسم ها را بخواند آنها "خانم بهمانی" بودند و ما "هوی".

این همون پرنسسیه که تو خطابش کردی هوی
این همون پرنسسیه که تو خطابش کردی هوی


بزرگتر شدیم و رفتیم متوسطه اول (بخوانید تمرین دنیوی جهنم اخروی) کارهایی که آنان میکردند همه "شور و شعف نوجوانی" "قربان دختر/پسرم بروم که دارد کم کم بزرگ میشود" "مادر بمیره که تو ناراحتی" و "اشکالی نداره بابا اصلا این سن واسه این چیزاست!" نامیده شدند و مال مارا "ای کاش این عقب افتاده زودتر میمرد از دستش راحت میشدیم انصافا" نامیدند. البته جنس کارهای غلط (ای کاش میتوانستم آن واژه مرکب که حرف اولش با ک شروع و به ت ختم میشود و بعد با کاری جمع میشود را بنویسم اما نمیتوانم) ما با آنها اصولا تفاوت میکرد؛ مثلا آنها را با دوست(ان)! اجتماعیشان در حالی که کمی و فقط کمی شربت چندین روز مانده در تاریکی را نوشیده بودند و با سرعت 140تا بر ساعت میگرفتند و ما را حالی که یواشکی تا ساعت 11 زیر پتو بیدار میماندیم و مرد کچل تک مشتی میدیدیم؛ حق هم داشتند؛ ما چشم هایمان آسیب میدید؛ آنها فقط کمی آدرنالین خونشان بالا و پایین میشد، به یک نفر میزدند و میمرد هم چندان مسئله ای نبود که حالا بخواهیم نگرانش شویم. راهنمایی و "بخدا قبض تلفن رو ندادیم نتمون قطع شده، صبح مجبور شدم پیاده برم خونه اقوام که وصل شم" و پاسخ شنیدن:"بیجا کردی که سه دقیقه دیر کردی حتی اگه از آسمون سنگ بباره مستمرت رو میدم 12" ما و "ببخشید رو آیفون شاد نصب نمیشه" و پاسخ"فدای سرت، درسا رو حتما استاد بگیر کار کن" آنها هم گذشت و ما دبیرستانی شدیم.

به جای عکس های دوران بلوغ من این را ببینید که روانتان اذیت نشود.
به جای عکس های دوران بلوغ من این را ببینید که روانتان اذیت نشود.

دوره دبیرستان از آنجا که کلا فاقد رخدادهای به-تعریف-رونده و بیشتر شبیه به رقابت "کی میتونه بشینه رو اون صندلی پایه شکسته ردیف دوم فلان کلاس دانشگاه بهمان" بود را سریعتر برایتان میبندم. آنها همیشه "آه فرزند من، هیچ اشکالی ندارد که معدلت را 7.51 شدهای و همین که با فشارهای روحی و روانی و استرس و از همه مهم تر با دپرشن پایان نوجوانیت مبارزه میکنی خودش ارزشمند است لالی-پاپ مادر" بودند و ما "تنبل تن لش، یه دور سیر حتما باید بخوری که حالیت بشه درس بخونی؟ 19.93 هم معدله آخه؟ پس فردا که هرجا رفتی تف هم تو روت-" بیخیالش؛ اوضاعمان خوب نبود.

در این بحجوبه دوباری هم ضربان قلبمان برای دیگری هایی تند شد؛ اولی را سر اینکه در جواب "خب حالا لیوینگ پلنت چی هست؟ کوچت فکر میکنه استراتژی زیستنت چطور باید باشه؟" گفتیم "ما که خودمان کاناپه نداریم، خاله ام دارد ولی؛ ماهی یک روز میرویم خانه شان که اگر یک وقتی شوهرخاله ام بخواهد برود دست به آب ما نوبتی، نفری پانزده ثانیه رویش می نشینیم؛ در آن پانزده ثانیه هم خیلی فرصتی نمیکند که بخواهد راجع به برنامه هایمان باهامان صحبت کند." و دومی را موقعی که "بچه که بودم پام نمیرسید به پدال موقع زدن، دلم واسه اون روزا تنگ شده" که در حالی که ربط "زدن" را با "پا" و پدال نمی فهمیدیم جواب دادیم "ماهم بچه بودیم مینشستیم پشت پیکان آقاجونم، یکی میرفت زیر با دستش گاز و ترمز رو میگرفت و اون یکی هم کنترل دنده و فرمون دستش بود، خیلی هم خوش میگذشت، دوتامون همون موقع بستری بیمارستان شدن، یکی یه سال اون یکی دوسال و نیم؛ تصادف کردن؛ البته تصادف در حد مالیدن گوشه آینه به دیوار بود اما آقاجان انقدر زدشان که حالا راجع به تجربیات نزدیک به مرگ کتاب مینویسن" از دست دادیم. شایدهم سر اینکه وقتی با ماشین آمدند دنبالشان گفتیم "ما صدسال هر روز تا بوق شب کار کنیم هم نمیتونیم یکی از اینا بگیریم. خدا خُت روزی رسونی دست مانُم بگیر".

این کاناپه شوهرخاله‌ام است.
این کاناپه شوهرخاله‌ام است.

هرچند که این تفاوت ها، با اینکه باعث میشد در ضمیر ناخودآگاه و خودآگاهمان کمی مسابقه مان را به مسابقه خر با فراری شبیه ببینیم اما تسلیم نشدیم؛ ما مسابقه دادیم، درحالی که در دقیقه پنجم آنها بعد از صرف کردن هایپ هایشان لبخندزنان از کنارمان گذشتند، لباس ها و خرمان را خاکی کردند و درنهایت هم تفی در صورتمان انداختند و از آن بومرنگ اینستاگرام گرفتند تا تف هی از روی صورتمان بلند شود و دوباره بر روی آن بخوابد؛ ما بازهم ادامه دادیم، با خرمان تازیدیم و تازیدیم و تازیدیم. آفتاب سوزاندمان و ما بازهم تازیدیم، خار در دست و پا و چشم مان رفت و ما بازهم تازیدیم، از روی خر پرت شدیم، خونین و مالین شدیم، اما بازهم تازیدیم. شبانه روز تازیدیم؛

تازه خرمان هم اسپرت بود!
تازه خرمان هم اسپرت بود!

اما نهایتا دنیا انگشت میانی اش را برای ما بالا برد و با لحنی سرشار از ریشخند و تمسخر آواز برآورد که: بتپید که اینست عاقبت آنان که میخواهند با خر از فراری پیروز شوند و لحظه ای بعد خرمان در گل تپید. البته ما هم جسورانه و با جزم عزم دربرابرش ایستادیم و گفتیم فراری بنزینش تمام میشود اما خر ما تا بینهایت می تازد که خرمان مرد.
این پایان ماجرا نبود؛ درآمدن از گل کمی سخت و پیچیده بود، کمی بیشتر از کمی، اما ما توانستیم، از گل درآمدیم و با لباس هایی که حالا وزن گل هم برآنها سنگینی میکرد و گلوهایی هایپ نخورده و خشک شده از تشنگی و قلب هایی دردمند از جور روزگار خودمان را صاف و صوف کرده، ایستادیم، چشم هایمان را بستیم که آفتاب در آنها نخورد و مهم تر نبینیم که آنان انقدر دور شدند که که دیگر نمیتوانیم ببینیمشان و دویدیم. ما هنوز هم داریم میدویم؛ به امید اینکه شاید جدی جدی بنزین آنها تمام شود؛ اصلا بشود یا نشود اهمیتی ندارد، ما دیگر دلمان نمیخواهد که اول شویم، نمیتواند که بخواهد؛ اما دست کم، میخواهیم از خط پایان رد شویم.



دوستان حالتون چطوره؟ من خوبم. راستش خیلی حس میکنم دارم کپک میزنم؛ اینکه هر ده روز یه بار تجربه نزدیک به مرگ هم نداشته باشم خیلی داره اذیتم میکنه. ناراحت و ساکنم اما زنده ام. امیدوارم شاد باشید. تو تلگرامم زنده ترم.

استنداپشکاف طبقاتیخرطنزاستندآپ کمدی
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید