روزی از روزهای ماه رمضان داشتم برای خودم توی خیابون راه میرفتم و آب میخوردم که یک لحظه گیر کرد تو گلوم و زدم زیر سرفه!
در همین حال شیخی از کنارم گذر کرد و گفت چوب خدا صدا ندارد که ناگهان پاش گیر کرد و افتاد تو جوب←_←
رفتم صدا کردم گفتم حاجی ؟
حاجی؟
دیدم جواب نمیده حاجی...
گفتم حاجی چوب خدا؟؟
چشماش رو نیمه باز کرد گفت : کج بود ....و دوباره ریغ رحمت را آورد دم دهنش..منم دلم براش سوخت گفتم بزارمش رو کولم ببرمش بیمارستان!
همین رسیدیم دم در دیدم یه نفر با صورت خونی رو آوردن تو بخش اورژانس!
پرستار رسید و گفت ایشون چرا اینجوریه؟؟؟
همراه بیمار گفت:سحری پیتزا خورده!
دکتر برگشت گفت:خب خورده که خورده چرا سر و صورتش خونیه؟
همراهش گفت:پیتزا مال من بود...
نفهمیدم چی شد فقط توی سه ثانیه همراه بیمار غیب شد..توسط گونی سفید...
همینجور که مات و مبهوت داشتم نگاه میکردم یه نفر زد رو شونم و گفت حاج آقا مشکلی دارن؟
گفتم:پ..
که زد تو دهنم..
_پ ن پ و زهر شلغم!
مگه من با تو شوخی دارم؟؟؟
دستم رو گرفتم جلو دهنم و گفتم پرت شدن تو جوب...
سرشو انداخت پایین گفت باشه...بیمار رو تحویل بدید و صبر کنید...
حاجی رو بردن...
منم رفتم یه گشتی تو بیمارستان بزنم...
دیدم یه نفر داره جیغ و داد میکنه میگه کوووو؟؟؟بچم کووو؟؟؟سقط شد؟؟؟؟؟
پرستاره هم گفت:
شکلات!اولا که تو آپاندیسیت رو عمل کردی..دوما هم پسری...
روم رو برگردونم اون طرف دیدم یه تلفن تو جیب یه بیمار خونی داره زنگ میخوره ..هیچکس هم کنارش نیست.. انسان دوستیم فوران کرد رفتم جواب دادم..
طرف گفت شما؟؟احمد چی شد؟؟
منم هول شدم گفتم هیچی...اومده بیمارستان یه پانسمان کوچیک بکنه و بره!
طرف گفت چی رو پانسمان کنه؟
گفتم هیچی...دست قطع شدش رو...
که تلفن از اون طرف قطع شد دیدم یه نفر در گوشم گفت داداش خیلی مردی...مرسی که جواب زنش رو دادی...
گفتم خواهش میکنم حالا این بدبخت چش شده؟
گفت هیچی..آتیش گرفته...
گفتم پس چرا این شکلیه؟
گفت هیچی...آب نداشتیم با تبر خاموشش کردیم...
لبخند زدم گفتم آهان...احتمالا تابلو دم در حرف ب رو به جای ت گذاشته...
طرف دیگه یه نفر بود که کلی سیم بهش وصل بود رفتم ببینم مشکلش چیه و دستکاها چی ان که دیدم داره دست و پا میزنه..
فهمیدم که میخواد یه چیزی بگه..ولی نمیتونه..یه خودکار دادم دستش و نوشت..نامه رو گذاشتم تو جیبم..باید میدادمش به ورثه...و در همین حال بود که طرف در گذشت...سرم رو انداختم پایین و گفتم همراهش کی بود؟
یه آقایی اومد گفت من بودم...
نامه رو دادم دستش..
همین لحظه بود که یه مشت اومد تو صورتم...قبل از اینکه بیهوش بشم نوشته های روی کاغذ رو دیدم که گفته بود:پات رو از رو لوله بردار میمون!
کم کم چشمام رو باز کردم...سرم گیج میرفت که یه پرستار اومد بالای سرم..
گفت خوبی؟
گفتم تقریبا..چی شده؟
گفت متأسفانه بیمار رو بد موقع رسوندید..
گفتم مرد؟؟؟??
گفت نه..زنده مونده..دیه اش رو میخواد...
همون موقع پاشدم تا سوار بر چوب خدا برم که گونی سفید دیدم..