ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
آتنا
آتنا
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

کم کم انگار آدم حالی‌اش می‌شود

مدت مدیدیست که محتوایی برای ارائه ندارم، حال آنکه سرم پر است. پر از ایده‌های خام نپخته با بوی ضحم که اگر بیانشان نکنم برای آسایش همگان خیلی بهتر است. احیرا انگار قوه تفکر بصری‌ام خیلی فعال‌تر از قبل‌تر ها شده، رویاها با کیفیت بیشتری آنچه که از آن محرومم را به رویم می‌آورند و در غمم را گین کردن خیلی موفق‌تر عمل می‌کنند. موسیقی که گوش می‌کنم، کتاب که می‌خوانم، فکر که می‌کنم؛ انگار همه چیز را می‌بینم. آسمان را، طرح ابرها را، نحوه فرورد آمدن هر قطره باران بر تنگ شیشه‌ای، بادکنک‌ها را رنگ‌ها، کنج و گوشه‌ها، منظره پنجره‌ها را و هر چیز دیگری که بتوان تصور کرد را می‌بینم. اخیرا با چینش و کادربندی و رنگ هم خیلی به وجد می‌آیم، فیلم می‌بینم و انقدر به این فکر می‌کنم که چه حال و هوایی را منتقل می‌کند که نخ داستان از دستم در می‌رود. شاید تاثیر داروی خواب صورتی رنگ باشد، شاید خطرناک است، شاید توهم است، شاید زیان‌بار است. اما هر چه که هست، هست و من فعلا از بابتش ناراحت نیستم. در گوشی بگویم خوشحال هم هستم، هرچند که خیلی احساس کمبود را در من تقویت میکند، چرا که می‌دانم آنچه برای من خیال است برای دیگری شغل و حرفه‌است.

از این‌ها بگذریم، می‌خواستم شرح حال بدهم. شرح حال بدهم و بگویم حالا همگی می‌توانید به من حسودی کنید چرا که با وجود اینکه اوضاع بیرونی ده ها درجه یا درصد یا هر واحد اندازه‌گیری مناسبی بدتر شده حالم از گذشته‌های خیلی بهتر است. حداقل آنقدرها هم دلم نمی‌خواهد بمیرم. اگر هم می‌خواهد دوست دارم در راه عشق و تاثیرگذاری بمیرم. چندی پیش در کانال شخصی خود نوشته بودم "آدمی در 17 سالگی فکر می‌کند زمانش به پایان رسیده و در 19 سالگی متوجه می‌شود که همه چیز تازه شروع شده‌است" برای من این جمله نه تنها صادق بلکه گویی تنها حقیقت زندگی‌ در این لحظه و اکنون است. دو سالی که گذشت سال‌های خوبی نبودند. به بدی سال‌های آغازین نوجوانی که نه، ولی به خوبی که میبایست هم نبودند. فکر می‌کردم که همه چیز همان تصمیم‌های کور کورانه و چپل چلاقی‌است که در همان روزها می‌گرفتم، فکر می‌کردم باغچه زندگی حاصل هرآنچه‌است که تا 17 سالگی بکاری و بعد از آن دیگر باید همان‌ها را درو کرده و نوش جان کنی. فکر می‌کردم حالا که رویایی که در 18 سالگی برای خود می‌دیدم محقق نشده یعنی دیگر زندگی برای زندگی کردن زیادی بی‌قدر است و تا آخر عمر قرار است موجودی حسرت‌مند و بی تکلیف باشم که برای خودش ول می‌چرخد و هر گوشی را گیر می‌آورد در آن فغان سر می‌دهد که همه چیز در 18 سالگی تمام شد و نظاره کن که حال چون جنازه‌ای متحرک هستم.

این خیلی شبیه محله‌ایه که توش چویا رو پیدا کردن
این خیلی شبیه محله‌ایه که توش چویا رو پیدا کردن

آدم در نوجوانی خیلی دراماتیک است. شاید هم او را مجبور کرده‌اند که باشد، اگر دراماتیک نباشیم که کتاب‌ها فروش نمی‌روند و موسیقی جدید مخاطبی نخواهد داشت. در هر صورت، گویا زمان واقعا مرهم است؛ مرهمی که اثرش را آرام آرام می‌گذارد و اگر برایش عجول باشی با تو لجوج می‌شود و تازه زخمت را بدتر هم می‌سوزاند. انصافا این زمان هم خیلی کولی‌است، غیرقابل اعتماد و هزارخط است؛ هر چه که هست، برای منفعت خود هم که شده تصمیم گرفته‌ام تا روابط حسنه با او برقرار کنم و انگار تا اینجای کار جواب داده‌است.

این‌روزها خودم را بیش از آنچه که هستم می‌بینم، اعتمادم به خود بیشتر شده و دیگر خودم را برای موقعیت‌هایی که پیش می‌آیند لوس نمی‌کنم که "نه، من باید به پاس آرزوی مرده‌ام همینطور که هستم بمانم و به قولی رخت سیاه از تن درنیاورم." من راه سخت را رفته‌ام، چون جز راه سخت راهی نبود که بتوانم انتخاب کنم و منقرض نشوم. وقتی پایت را در اولین بلوک از راه سخت می‌گذاری انگار دنیا دور سرت می‌چرخد و همه چیز تیره و تار می‌شود. با خودت گمان می‌کنی حالا دیگر امکان ندارد به انتهای این راه برسی و آن چیزی که مطلوبت بوده را لمس کنی، فکر می‌کنی که همه چیزهای خوب نصیب آنان می‌شود که راهی که از دید تو آسان‌تر بوده را انتخاب کردند. که انگار کور و کر می‌شوی و دیگر آدم‌هایی که در انتها ایستاده‌اند و برایت دست تکان می‌دهند را نمی‌بینی، که انگار خودت را نمی‌بینی. آدم اینجوری مواقع گمان می‌کند که دیگر خوشی‌ها از دست رفته و هر چه مانده سیاهی و تاریکی است برای رسیدن به مقصدی که وجود ندارد. هر چه بیشتر بنویسم احتمالا انرژی سیاه بیشتری پراکنده می‌کنم. خلاصه بگویم که اولین روزها (سال) من در دانشگاه خیلی سخت گذشت. گمان می‌کردم که از همه دنیا عقب افتاده‌ام و پایم هم شکسته و توان مسابقه ندارم. در حالی که فقط 18 ساله بودم. به هر دری میزدم تا فرار کنم، به هر خرده نشانه‌ای بها می‌دادم تا مطئن شوم اشتباه کرده‌ام؛ با خودم فکر می‌کردم راه درست احتمالا نباید انقدر درد داشته باشد، بسا آدمی همواره در رنج است.

حال که برای شما و یا بیشتر خودم این را می‌نویسم قدر کوهی از دانشگاه عقبم، یک هفته بیشتر است که با سرخوشی دانشگاه را ول کرده‌ام و آمدم خانه چرا که با شروع کارم از آذر دیگر چنین فرصتی را پیش روی خود نمی‌بینم. بشدت نترس و کله‌خرتر از سابق شده‌ام و این‌بار از عواقب هم ترسی ندارم. هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانم، دقیقا همینقدر نمی‌دانم که قبلا نمی‌دانستم. اما یک چیز را فهمیده‌ام؛ در این دنیای خاکی چیزی ارزش اینکه بخوای همین عمر چند روزه را بر خود زهر کنی ندارد. هر چیزی به وقت خودش اتفاق می‌افتد و تلاش برای سبقت گرفتن از سرنوشت مسیرت را مچاله می‌کند. قبلا فکر می‌کردم آدمی که بیشتر تلاش می‌کند بازنده‌است؛ که چرا باید به خود دارویی چنین تلخ نوشاند وقتی که ثمره پیدا نیست. حالا فهمیده‌ام که همان داروی تلخ، مزۀ زندگی من‌است، که اگر از آن جدا شوم دیگر من نخواهم بود. فهمیده‌ام که داروی تلاش اگر جایی را خوب نکند ضرر هم نمی‌رساند و همین برای آرام شدن کافیست.

مقایسه ابزار حتمی هلاکت است؛ اگر می‌خواهی مطمئن شوی که زندگیت در لجنزار فرو خواهد رفت به آن مجهز شو. تازه ما آدم‌های نفهم (اینجا خودم را می‌گویم، به کسی برنخورد) فقط در زمینه‌ای که دوست داریم مقایسه می‌کنیم، چشممان را روی همه اختلافات بسته و از سوراخ موشی کوچک آنچه را می‌بینیم که بدتر از همه ما را می‌سوزاند. راستش را بگویم من هنوز هم نتوانستم به طوری که باید آن را زمین بگذارم، ولی کمی از جلوی چشمانم پایین آوردمش.

داشتم می‌گفتم که همه چیز به راه است، خیلی خوش می‌گذرد؛ نسبت به قبل سردرگم‌تر هستم اما اینبار این سردرگمی را نشانه جوانی دیده و تا حدودی از آن خوشم می‌آید، دیگر خودم را پیر نمی‌دانم. از آنچه که لذت باید برد لذت می‌برم و آنچه که دوست ندارم را هم از پنجره افکار بیرون می‌اندازم. آنچه که باید را در منصب آنچه که باید و نه آنچه که تمام داستان را شکل می‌دهد انجام می‌دهم و لذت بیشتری هم می‌برم. خلاصه اینکه اگر با همین مغز کوچک بتوان فکر کرد، فکر کنم بالاخره فهمیده‌ام سخت نگرفتن زندگی چرا آنقدرها هم که به نظر می‌آمد ایده بدی نبود. حالا هم می‌روم گوشه‌ای برای خودم گریه کنم که اشکِ شور، نمک زندگیست.

تلاشدانشگاه
۴۱
۳
آتنا
آتنا
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید