در زندگی خود فرورفته بود گویی که در مردابی چون پشه باشد
هر ازگاهی سعی میکرد الگوی جدیدی را امتحان کند وبیشتر دست وپا بزند اما هرچه سعی میکرد بیشتر غرق میشد
گاها برای امیدواری بیشتر در خیال خود فرو میرفت و گذشته را مرور میکرد و هر خاطره شیرینی پیدامیکرد به آن پناه میبرد وگاها در خیال خود آینده ای دلفریب حاصل از تلاش های خود را تصور میکرد تا بتواند به دست و پازدن در مردابش ادامه دهد واما همیشه پراز کاش های ناتمام بود و تمام جبرهای زندگی کنونی خود را طور دیگری تصور میکرد و باخود میگفت اگر اینطور.........اگر آنطور .............
در یک بعد ظهر بعد از مدت ها که ناهار مورد علاقه ی خود را خورده بود کنار پنجره مشغول تماشای برگریزان درختان حیاط خانه بود که چشم هایش گرم و بسته شد
حالا او بود و با تمام اینطور ها وآنطور ها روبه رو شده بود خود را در میان تمام ای کاش های ناتمام روزانه خود میدید اما خود تعجب کرده بود همچنان با ممکن شدن ای کاش های ناتمامش در مرداب است و در حال دست و پازدن.......
دیگر نمیتوانست به گذشته یا آینده پناه ببرد و دیگر به هیچ ای کاشی اعتماد نداشت
هر لحظه نمودار ضربان ذهنش به خط صاف نزدیک تر میشد انگار در سیاه چاله ای گیر کرده بود که خود آن را خواسته بود که صدای مادرش او را از این سیاه چاله نجات داد ....
بار دیگر بلند شد و چشمش به برگریزان درختان افتاد ذهنش به عادت قبلی خود سراغ ای کاش تمام شیرینش رفت اما دیگر به آن اعتمادی نداشت :)