اینروزها که توی زندگی پلکیده ایم و برایش جان میدهیم ،اینروزها که بخت ویران شهر را میبینیم و دلیلی برای رنجهایمان نمیابیم ،اینروزها که نه تنها جسمهایمان ،اندیشهایمان زندانی زمان و مکان شده است ،اینروزها که در خواب دلواپسی بسر میبریم اما برای تلاش معاش باید بیدار شویم ،اینروزها که روز است اما شهر تاریکی نامهربانش را برنمیدارد،اینروزها که آب حیات زندگی را از رسانه های دروغ مینوشیم ،اینروزها که دستمزدمان را از بانکهای فریب و ریا با تلخی میگیریم ،اینروزها که هوا را از صحرای تاریک و آلوده تنفس میکنیم وفرشته ها آنقدر سربلند هستند که دعایمان را به آسمان نمیرسانند ،دلم میخواهد باد تندی بوزد و همه این روزها و لحظه ها را با خود ببرد یا بارانی سنگین همه این روزها رابشوید ،من دلم می خواهد پشت پنجره ای دیگر به خیابانی ایستاده باشم که مردمان آزاد را که به ویترین مغازه ها زل زده اند تماشا کنم .
مریم آزادی
#دلنوشته
۳۰ اردیبهشت هزارو چهارصد و یک