Kamelia·۳ سال پیشاینروزها که توی زندگی پلکیده ایماینروزها که توی زندگی پلکیده ایم و برایش جان میدهیم ،اینروزها که بخت ویران شهر را میبینیم و دلیلی برای رنجهایمان نمیابیم ،اینروزها که نه تن…
Kamelia·۳ سال پیشاینروزهااینروزها که توی زندگی پلکیده ایم و برایش جان میدهیم ،اینروزها که بخت ویران شهر را میبینیم و دلیلی برای رنجهایمان نمیابیم ،اینروزها که نه تن…
نغمه رستگار·۶ سال پیشفلسفهبافی بر روی سکوی پشتِ پنجرهیه سکوی کوچیک پشت پنجرهی آشپزخونهست که پاتوق منه ... میشینم پشتِ پنجره و زل میزنم گاهی به کوچه و به عادت قدیم، به رفت و آمد ماشینها و سرعتشون و داستانهاشون .. چشمام به ماشینها بود .. بعد دیدم چقدر سبزه جلوی نگاهم .. چقدر حیاط سبزه و بعد یهو حواسم رفت به توری و اون میلههای فلزی که از همهچیز جلوتر بود و مانع بود انگار برای دیدن اون اتفاقات پشتِ سرش ...