از کدام سقوط افتادید؟ به گمانم حرف نزدنتان نشانهی پرتاب نشدنتان باشد. میدانستم. هیچ اول؟ هیچ دوم؟ کدام هیج؟ زیباست. بله. واقعی بودن. نه. قبول ندارم. هیچ چیز واقعیتر از هیچ نیست. به شما هم سنگ زدند؟ میبینم. دربارهی تجربهی سقوطم میخواهید بدانید؟ بگذارید لباسم را بپوشم، هوا سرد شده. روز اول عادی بود. تا وقتی که از تالار "عشق" گذشتم. عشق هم نوعی سقوط است؛ با این حال از مناظری که ازشان رد میشدم لذت بردم. اتاق آخر، مادیانی را دیدم آغشته به مرگ؛ سفیدی. زندگی بستری برای فراهم آوردن سقوط است. تالار دوم، "هیچ": لذت بردن از حضور... بیهوده است؟ درسته. میگویند روزی استالین در جلسهای مرغ گرسنهای را روی میز میگذارد و یکی یکی پرهایش را جدا میکند و وقتی تمام پرهایش را جدا میکند بهش غذا میدهد و میگوید مردم فقط باید گرسنه باشند. نظر شما؟ نه، برایم مهم نیست. نظر خودم مهم است. کاخ ادب باید فقیر هم بپذیرد. موافقید؟ استالین دقت نکرد که مردمْ مرغ نیستند.
تلاشم این بود عمر خود را به بیهودگی نگذارنم، ولی هنگام بالا رفتن آفتابم از پلههای پشتبام فهمیدم چیزی جز بیهودگی نیست. هنگام بالا رفتن آفتابم از پشتبام، کدام آفتاب مردم را گرم میکرد و فروغبخش زمین بود؟ لابد واسه همین است عدهای روزها گوشهی دفترشان خورشید میکشند.
مهریهی زندگی جز مرگ نیست. بالا بردن سنگی به سنگینی رنج آدم. صادقانه بخواهم بگویم آن دختر هنوز خاطرم مانده است. با برگشت من سقوط شروع شد. اگر راهم را میرفتم این اتفاق رخ نمیداد. هرگز. هرگز. هرگز.
ویترین مغازهها برای شما جالب نیست؟ تن پیکری که نفس نمیکشد لباسهای فاخر و گرانقیمت میکنند، و در همان هنگام فقیری ژندهپوش از کنار مغازه رد میشود. گرمای داخل ویترین گرمش میکند. از سقوط انسان خیلی میگذرد. تمام صفات منفی را دیگر باید با زمان "خیلی وقت" بکار برد. مانکنها آرمانیترین شکل انسان هستند: ساکت و خاموش به کار خود میپردازند. بدون اینکه از مورد توجه قرار گرفتن احساس شادیای کنند. زنانی جذاب که با وجود چشم و گوش و بینیشان هیچ کاری نمیکنند. چه حس سرخوشیای دارند از بیجان بودن. از حرف نزدن. از ندیدن و نشنیدن. از نبودن.
جناب فکر میکنم شما هم بهتر است کتتان را بپوشید. هرچه که باشد سرمای هوا به هیچکداممان رحم ندارد. شب فرا رسیده است. میدانید، شب همهی ما یکی بود، اما تاریکیهایمان فرق داشت. چندسال است در تاریکی قدم میزنم به امید دیدن چراغی. منظور از چراغ چیست؟ چراغ اگر روشن نباشد هم باز چراغ است. احتمالاً در مسیرم چراغهایی خاموش بوده است، وگرنه ادامه نمیدادم. وگرنه ادامه پیدا نمیکردم. وگرنه ادامه نمیشدم.
مرگ هم دیگر جذاب نیست. داروها را باید دور انداخت. باید با مرگ تسکین یافت، نه با عامل برگردانندهی زندگی. مردم نمیخواهند بمیرند ولی شیپور خودکشی را قورت دادهاند. بهتر است بگویم: زندگی نمیخواهد بمیرد. ما فقط زندههایی مایل به مرگ هستیم، منتهی زندگیمان تمایل به مردن ندارد. غرق در قوطی حسرت و محلفههای وجود که با پیچیدن این محلفهها دور گردن قصد در خفه کردن خودمان داریم.
وقتی هم ما و هم حیوانات در عمل ریدن و شاشیدن مشترک هستیم، چه نیازی به دیدن ویژگیهای والاتر انسان است؟ خوک بودن و ریدن بهتر از انسان بودن و ریدن است. همعقیده نیستیم با هم؟ "صد آمد نود هم پیش ماست" درست است، ولی وقتی صد و نود داریم، پس صفر و کمتر از آن هم داریم.
پوستمان را در دیگ آب داغ کردند، از تنمان جدایش کردند، شلاقمان زدند، ولی باز میتوانیم برینیم و شبها با زنان زیبا بخوابیم. این حرفم را میشود هم مایهی افتخار دانست، هم مایه ننگ. افتخار از آن جهت که موجوداتی پوستکلفت هستیم، مایهی ننگ از آن جهت که با شدیدترین آسیب دیدنها باز هم پی امیال نفسانیمان هستیم. پوستکلفت بودن صفت بدی نیست، ولی برای چه پوست کلفت هستیم؟ همآغوشی. همآغوشی با حقارت.
زیاد به چهرهام نگاه میکنید. ساعت ندارید؟ پس دیرتان شده است.
پستهای دیگهم: