تو این دو سال اخیر کتابهایی که خوندم معمولاً نصفه رها شدن، ولی دربارهی این کتاب اینجوری نبود. حسی که از این رمان میگرفتم مثل موقعی بود که «کوری» از ژوزه ساراماگو رو میخوندم: دنیایی وهمآلود در قالب ماهیتی آشنا. «لاشهی لطیف» از اون رمانهایی هست که هر چند صفحه که میخونید کتاب رو پایین میارید و دربارهش فکر میکنید.
نوشته دارای اسپویل هست.

بهنظرم چیزی که هدف اصلیِ مارکوس رو خوب نشون میده کاریه که با یاسمین میکنه. مارکوس یاسمین رو به طویله میبره که سلاخی کنه. در صورتی که میتونست اون رو فقط بکشه. سلاخی روندی داره طولانیتر و زجرآورتر از کشتن (با اینکه کشتن هم شاملش میشه). مثل تفاوت دو موقعیتی هست که فردی بهتون حمله کرده و شما برای نجات خودتون بهش چاقو میزنید. ولی اگه چند دفعه چاقو بزنید چی؟ مهاجم با یه ضربه هم میمیره ولی بهنظرم چند دفعه چاقو زدن دلیل دیگهای داره. اولین ضربه برای نجات خودتون هست ولی ضربات بعدی برای چی؟ شاید جوابی براش نباشه؛ مثل کاری که مورسو با مردی که لب ساحل بود کرد. اما چیزی که مطمئنم اینه که مزه کردن خون زیر زبون نمیتونه باشه. این کار بهنظرم وقتی اتفاق میفته که بهش فکر شده باشه. هیچ نفرتی در لحظه شکل نمیگیره. شاید ضربات بعدی چاقو شلیکهای مورسو نوعی انتقام باشه.
مارکوس تماممدت از شغلش نفرت داشت. اما انزجاری که نمیتونست به زبون بیاره رو با سلاخی یاسمین ـــ نه کشتنش ـــ نشون داد. وقتی این اتفاق میفته ما دوباره به نقلقول اول کتاب برمیگردیم.
آن که با هیولا دستوپنجه نرم میکند باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد.
نیچه

تو موقعیتی که از حملهی یه مهاجم گفتم شما برای نجات خودتون اون رو میکشید. مارکوس برای نجات چی یاسمین رو سلاخی کرد؟ و چرا فقط نکشتش؟
فکر میکنم مارکوس با کشتن یاسمین نجات پیدا کرد از توهمی که از واقعیت دورش میکرد. این توهم که میشه چیزی رو تغییر داد.
مارکوس بین مردمی زندگی میکرد که برخلاف چیزی که فکر میکرد، فکر میکردن. اما این دلیل مناسبیه؟ یه نقلقول از نیچه چیزی نیست که منو قانع کنه. مارکوس فقط یاسمین رو برای زنده کردن بچهش نیاز داشت؟ بچهی مارکوس مُرد و یاسمین سلاخی شد.

مارکوس دربارهی ارزش گوشتهایی که نام و نامخانوادگی دارن میگه (هرچند که بهاندازهی گوشتهای نسل خالص نیست). اینکه این گوشتها خوشمزهن شاید طعنهای به زندگیهایی که کردن باشه. زندگیای سرشار از عزت و احترام. خوشبحالشون که حداقل گیر آشغالخورها نیفتادن.
بعداً دربارهی این رمان و چیزهای این مدلی بیشتر مینویسم.