ویرگول
ورودثبت نام
Kamkam
Kamkam
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

ریشه‌های معلق

علاقه‌ای به فوتبال ایران ندارم؛ حاشیه زیاد داره، فوتبال اروپا هم اگه حاشیه داره، دیدنش می‌ارزه. چون اروپاست. این مورد هم بی‌دلیل نیست که اون‌ور آب دعواهاشون باکلاسانه‌ست. دعوای توخل و کونته مثل دعوای منصوریان و ساپینتوئه. ولی به قول حاج متی، هر چیز وطنیش خوبه. احساس می‌کنم دیگه جایی بین دوست‌هام ندارم. مثل صفر هستم براشون. صفر تو ضرب و تقسیم و کلی چیز دیگه تاثیر بزرگی داره، ولی زندگی دوست‌هام اونقدر پیچیده نیست که از جمع و تفریق که صفر توشون اثر نداره تجاوز کنه.

همینطور که سنگ‌ریزه‌های ریخته‌شده از قسمت‌های بالاییِ پارک رو شوت می‌کردم و سعی می‌کردم برای مرض نگرفتن قدم‌هام رو صاف بذارم مجتبی پرید وسط خیالاتم:

مجتبی: خدا بیامرزتش.
من: آره. بنده خدا خیلی قبل از اینکه بمیره مُرده بود. دقیقاً وقتی که دیگه مفید نبود. یا حس می‌کرد مفید نیست.
مجبتی: ولی خودکشی راهش نبود.
من: بیا درباره‌ش حرف نزنیم. آب تو هاون کوبیدنه.
مجبتی: نه، اتفاقاً زردچوبه تو هاون کوبیدنه. مرگ تنها چیزیه که نباید ازش گذشت. فکر می‌کنی اگه ازش بگذریم اونم از ما می‌گذره. ولی از این خبرها نیست. باید قدرش رو دونست.
من: چون همه‌ زیر سایه‌ش زندگی می‌کنیم؟
مجتبی: نه، چون اگه نبود همه آرزوش رو می‌کردن. پس الان که هست باید قدرش رو دونست.
من: صادق هدایت؟
مجتبی: آره

حواسم بود وقتی اون دخترِ بزک‌کرده از کنارمون رد شد چجوری هوش از سر مجتبی پرید. ولی به روی خودم نیاوردم که مبادا بچه اوقاتش خراب شه. هرچند با دور شدن دختر همین اتفاق هم افتاد.

مجتبی: هعییییی... یعنی نمی‌شد از این داف‌ها تو تور ما بیفته؟

مجتبی از وقتی به دختر همسایه پایینی‌شون نرسید، دین رو بوسید گذاشت کنارِ مدال افتخاراتش خاک بخوره. این نکته هم بد نیست بگم که این بوسیدن از اون بوسیدن‌های زوری بود؛ مثل بوسیدن لپ کسی که ته ریش داره، می‌خوای سریع از شرش خلاص شی. البته دین رو هیچوقت افتخار نمی‌دونست، اینجوری فکر می‌کرد که چون با زاده شدنِ هر انسانی، خدای دیگری هم زاده می‌شه پس چیزی به اسم خدای یکتا برای همه‌ی مردم وجود نداره. ولی بخش اعظمِ این کنار گذاشتن دین براش از زمانی رقم خورد که به مراد دلش نرسید و مرضیه خانم دخترش رو شوهر داد؛ یا به قول خودش به خونه‌ی بخت فرستاد که بعید می‌دونم خونه‌ی بخت بوده باشه. مجتبی هر وقت از خدا چیزی می‌خواست و بهش نمی‌رسید می‌گفت دیگه خدا رو نمی‌پرسته؛ اما همیشه بعد از دو سه روز این حرف رو خاک می‌کرد و نماز و زکاتش رو از سر می‌گرفت، منتهی این‌بار دیگر جدی جدی خاک کرد.

نزدیک پمپ بنزینِ پارک که می‌شیم و باید از هم جدا شیم یادم میاد که جای «سلام» می‌گه: «چطوری؟». خودش هم می‌دونه.

احتمالاً دوشنبه

وقت‌هایی که می‌نویسم سرم درد می‌کنه، چون باید فکر کنم. چشم راستم انحراف داره. مثل سارتر. دکتر گفته باید روزی یه ساعت ببندمش. دستمال تا می‌کنم و پشت شیشه‌ی عینک می‌ذارمش. یه‌بار داشتم با یکی چت می‌کردم. گفتم می‌خوام خودکشی کنم. گفت تا وقتی نگم که این کار رو نمی‌کنم نمی‌ره بخوابه (زود می‌خوابید و اون موقع هم نصف شب بود). من نگفتم. خوابید. فرداش گفت دیشب خوب خوابیده.

چهارشنبه

باید از لحظه‌های زندگی لذت برد. البته اگه بشه زندگی کرد. یکی زندگی می‌کنه، یکی تحمل. من خیلی وقته تحمل می‌کنم. زندگی کردن مته به خشخاش زدنه. وقتی خسته شیم چجوری تو اون دنیا زندگی کنیم؟ به قول خیام: «اینجا ز مِی و جام بهشتی می‌ساز/کآنجا که بهشت است رسی یا نرسی». از سردیِ تیغ روی رگ دست هم باید لذت برد.

فردا

من آدم خوبی نبودم. من تو هیچی بهترین نبودم. نه بهترین بازیکن بودم، نه درسخون‌ترین بچه‌ی کلاس، نه... . واسه همین تصمیم گرفتم تو صفت‌های بد بهترین باشم. جامعه به کسی که به طور غیرقانونی بچه سقط می‌کنه بیشتر احتیاج داره تا کسی که قانونی این کار رو می‌کنه. جامعه کثیفه ولی نمی‌شه زغال رو شست.

چند روز

مانی رو در کمال ناباوری زیر بید دیدم. انتظار داشتم روی صندلی چوبی‌های پارک نشسته باشه. ولی رکب خوردم. منم رفتم زیر درخت نشستم. موهاش خودش حجابیه برای دیده نشدن اشک‌هاش.

من: احساس می‌کنم خیلی تنهام.
مانی: کسی نباشه، من هستم.
من: هستی؟
مانی: هستم. همیشه
من: قول می‌دی اگه مرده‌م یادت نرم؟
مانی: نمی‌دونم.
[مانی با ریشه‌های بید بازی می‌کنه]
مانی: دوستش داشتی؟ [در حال بازی با ریشه‌ها]
من: هنوز هم دارم.
مانی: تلخه.
من: تلخه. رسمش همینه.
مانی: لابد یه حکمتی داشته.
من: آره؛ حکمتش شیکستن قلب من بود.
مانی: قلبت شیشه‌ایه؟
من: نه؛ من بی‌احساس نیستم.
مانی: پس حکمتش شکستن قلب تو نبوده.
مانی: می‌خوای بری؟
من: شاید
مانی: خیلی باهاش حرف نمی‌زدی؟
من: نه؛ از ساناز چخبر؟
مانی: هیچی؛ کات کردیم.
من: چرا؟
مانی: می‌گفت همیشه پشتم بوده. آره؛ مثل دره.
من: سخت نگیر ["ر" رو تلفظ نمی‌کنم. انگار می‌گم "سخت نگی"]؛ دنیا قد سینه‌هاش کوچیکه.

گریه می‌کنه. باید دستم رو روی شونه‌ش بذارم؟ موقع به دنیا اومدنش ننه‌ش سر زا رفت. واسه همین با هر دختری که روبرو می‌شه زود وا می‌ده.

بعد از اینکه بلند شد گورش رو گم کنه سفره‌ی دلم رو زیر بید وا کردم. دید هی جر می‌خورم؛ حالش به‌هم خورد شکوفه زد. یه ساعت که از رفتنش گذشت کپه‌ی مرگم رو گذاشتم مُرده‌م. ریشه‌های معلقش از بالشم هم نرم‌تر بود.

اخیراً

بچه‌تر که بودم نمی‌دونستم تو عروسی‌ها بطری‌های کوکاکولا رو چرا از صندوق عقب می‌آوردن. فکر می‌کردم آبه، ولی خود مجلس هم آب داشت، چرا باز آب می‌آوردن. بعد فهمیدم عرقه. می‌خوام مست شم خدا رو نگاه کنم؛ فقط اینطوری می‌تونم باهاش حرف بزنم. البته فقط تو لفظ اینجوریه، اینکه ورزش می‌کنم نمی‌ذاره وجدانم راحت باشه از عرق خوردن. این دفعه‌ی آخری که دیدمش داشت عرق می‌خورد. بهش گفتم: «تو که مرد این چیزا نبودی.»، گفت: «زندگی آدم رو مرد خیلی چیزا می‌کنه.»

شب

خوابم میاد.

موهاش بلند بود

دیروز دیدمش تو راه بی‌آرتی به سمت خونه. از پشت قدش کوتاه‌تره و تپل‌تر بنظر میاد. شاید اینا هم توهمه از کسی که برای اولین‌بار دوستش داشتم؛ هر دختری که می‌بینم فکر می‌کنم شبیه‌ش هست. تو اسم اینترنت‌ها تنها اسم دختریه که هست.

شنبه

یه مدت تصمیم گرفتم برای چت کردن شروع‌کننده نباشم و به کسی پیام ندم که ببینم چند نفر به فکرمن. کسی به فکرم نبود. نیست. بعد همین‌ها پاش برسه بهشون بگی می‌خوای خودکشی کنی تازه اون موقع مهم می‌شی واسشون، چون مسئله‌ی خودکشیه. وقتی خودکشی کنی و بمیری همیشه رفیق کسی که خودکشی کرده از تلاش‌هاش برای منع کسی که مُرده می‌گه. اونایی هم که حرف‌های این آدم رو می‌شنون بهش می‌گن که تمام تلاشش رو کرده. در صورتی که هیچ تلاشی نکرده. کسی که بخواد خودکشی کنه خیلی قبل‌تر از اینکه ماشه‌ی تفنگ رو فشار بده مُرده.

می‌گن کسی که خودکشی می‌کنه ضعیفه. ضعیف نیست، فقط از قوی بودن خسته شده.

یکشنبه

هر چقدر جلوتر می‌ره من عقب‌تر می‌رم. این زندگی سایز پای من نیست.

سه‌شنبه

دروغ گفتن لذتبخشه. منو به اون چیز واقعی‌ای که هستم نزدیک‌تر می‌کنه.

دوشنبه

بعضی وقت‌ها جرقه‌ای توم می‌خوره که نمی‌خوام به عزرائیل جون بدم، بعضی وقت‌ها هم همین جرقهه هست، ولی طوری که باعث می‌شه خودم بخوام داس عزرائیل رو تیز کنم. هرچقدر هم از زندگی بدمون بیاد، تا جایی که زنده‌ایم باید سعی کنیم شر نباشیم. ما نمی‌تونیم کاری کنیم که خوبی و روشنایی و صلح درست کنیم، تنها کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که تا جایی که می‌تونیم شر نباشیم. این دنیا به اندازه‌ی کافی شر داره، پس ما باید تلاش کنیم شر نباشیم.

شنبه

تو تموم عمرم سعی کردم همه‌ی آدم‌ها رو راضی نگه دارم. و همین تلاش برای راضی نگه داشتنشون باعث شد که اکثرشون ازم راضی نباشن. من از خودم هم بدم میاد.

امیدوارم آدم‌ها فقط وقتی حالشون خوبه حالت رو نپرسن.

جمعه، نصف شب

مریم خودکشی کرد. بنرش رو زدن دیوار ساختمون. این اواخر که می‌دیدمش موهاش رو چتری کرده بود. می‌گن فر رو روشن کرد، کله‌ش رو گذاشت تو. ریشه‌ی موهاش ضعیف بود. یه خوشه‌ش که گر گرفت بقیه هم سوخت. کله‌ش رو در‌می‌آورد هم باز بخاطر سوختگی زیاد می‌مرد.

بالاخره هر کی یه جور خودش رو سرگرم می‌کنه.



سقط جنینخودکشیزوالنفس کشیدنصادق هدایت
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید