ویرگول
ورودثبت نام
Kamkam
Kamkam
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

زندگی‌ای که منو بالا آورده

الان دیگه فقط چهارشنبه‌ها می‌رم تمرین و با مقدار زیادی تنفر باید بگم دیگه اسمش هم تمرین نیست. آب‌بازیه. ولی خب تو خونه بدنسازی اینا رو می‌کنم. سال پیش فکر می‌کردم بخاطر استخر و تمرین‌هاست که نمره‌های مستمرم خوب نیست. ولی امسال هم باز همون نمره‌ها ـــ حتی کمتر هم ـــ آوردم. خیلی وقت‌ها به خودم می‌گم خودکشی کنم تموم شه بره دیگه انقدر هم حرص نخورم. که متاسفانه یا خوشبختانه هنوز جرئتش رو پیدا نکردم.

اولین مستمرهای امسال فیزیک و هندسه بود که تر زدم. یکشنبه‌ی هفته بعد هم پنجاه صفحه‌ی اول کتاب شیمی رو باید امتحان بدیم. نمی‌دونم دارم چه گوهی می‌خورم. اینکه تو مدرسه دور و برت کسایی باشن که نمره‌هاشون بالای هیجدهه و تو نمره‌ت خوب نباشه خیلی ساده نمی‌گذره. چند روز پیش مشاوره‌مون من و سه‌تا از بچه‌ها رو صدا کرد که بعد زنگ آخر که فیزیک بود بریم دفترش. بچه‌ها (یعنی کلاً تنها کسی که به‌جز من اومد) فکر می‌کردن برای ثبت نکردن ساعت مطالعه‌ست ـــ کاش واسه همین بود. رفتیم، گفت برامون رتبه‌هایی که درنظر گرفته تو امتحان‌ها مطابق انتظارش نبود و می‌خواسته به مامان بابامون زنگ بزنه بگه که چون می‌دونه بچه‌های پرتلاش و درسخونی هستیم این دفعه بهمون اعتبار می‌ده و زنگ نمی‌زنه. چندتا راه وجود داره:

  1. از یه‌جایی به بعد هی به خونه زنگ می‌زنه و خونه ما هم که تازه آروم شده دوباره جنگ می‌شه و منم حقیقتاً حوصله خودم رو ندارم؛ چه برسه به اینکه واسه نمره و درس بخوام حوصله داشته باشم.
  2. چون هی زنگ می‌زنه یا باید خودکشی کنم یا نمره‌هام بالا بشه. قسمت اولش رو فعلاً نمی‌تونم و بهتره اصلاً بهش فکر نکنم کلاً. قسمت دومش هم خدایی زیاد درس می‌خونم. پونزده بیست ساعت بالاتر از میانگین کلاس می‌خونم (کلاسمون درسته همه زیاد درس نمی‌خونن، ولی اونقدرها هم پایین نیست) تو هفته.
  3. چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

خوشبختانه مستمر ادبیات رو چون ادبیاتم خوبه خوب دادم. ولی شیمی رو این آلکان و اینا رو نمی‌فهمم. الان هم از اونور تو گوگل کروم دارم قسمت دوم "بوجاک‌هورسمن" (حال نداشتم انگلیسیش رو بنویسم) رو دانلود می‌کنم. مثل اینکه دانلود نمی‌شه. عفت کلام داشتن اینجا سخته وقتی عصبانی‌ای و داری می‌نویسی. به خصوص برای من که خیلی وقت‌ها عفت کلامم دامنش می‌ره بالا.

درس خوندن سخته برام. وقتی هم که همه‌چیز ترمال ترمال پیش می‌ره سخت‌تر هم می‌شه. سال پیش زیاد حسودیم می‌شد به بچه‌های دیسکورد که همه‌شون (بیشترشون) مثلاً نمونه دولتی درس می‌خونن و از اینکه تو مدرسه می‌مونن خوششون میاد. اون موقع برام سوال می‌شد که "من چرا اینجوری نیستم؟". و این سوال هم همزمان با صحبت بابام باهام درباره اینکه باید شریف قبول شم و چندسال دیگه مهاجرت کنم تلاقی (از هندسه یادم اومد) پیدا کرد. وقتی تو یه جمعی باشی که به بقیه حسودیت می‌شه، کار راحتی نیست که ازشون بدت نیاد. گودال نفرت رو با محبت (اگه محبتی هم باشه) نمی‌شه پُر کرد. واسه همین خیلی از یه‌جایی به بعد تو دیسکورد نمی‌رفتم که این اتفاق نیفته.

تازگی‌ها دارم فکر می‌کنم که من نمی‌تونم معیارهای خوب یه نوجوون ایرانی رو از نظر مامان بابام داشته باشم. پس آدم بدی باشم. هرچقدر تو دنیای واقعی خوب باشم، تو خیالم خیلی‌ها رو کشتم (لذتبخش هم بوده متاسفانه).

معیارهای بد بودن:

  1. معتاد بودن: این موضوع فعلاً برای من از اونجایی که تازه "ًRequiem for a dream" رو دیدم و روم خیلی تاثیر داشته قفله. (پ.ن: چقدر رابطه‌ی ماریون و هری رو دوست داشتم؛ چقدر فیلم شاهکاری بود.). فعلاً فقط با موسیقی متن "مرثیه‌ای بر یک رویا" می‌تونم فکر مواد زدن بکنم. اینطوری بهتره بگم که سکانس‌های فیلم برام مرور می‌شه. وگرنه تمایل زیادی هم تو خیالم به معتاد شدن ندارم.
  2. سیگار: این هم جزو مورد بالاست، ولی برای اینکه یکم این شماره‌ها و اینا شلوغ شه می‌نویسم. سیگار فازش باحاله، ولی اگه ورزش نمی‌کردم با مواد ازش خوشم میومد. حیفم میاد مواد و سیگار مصرف کنم.
  3. بی‌ادب بودن: من فقط وقتی‌ که می‌خوام شوخی کنم یا جوک بگم بی‌ادب می‌شم. که اون هم برای زمانیه که با دوست‌هام هستم.
  4. زیاد بیرون موندن: همینجوریش هم مامانم به تلفن خونه زنگ می‌زنه می‌گه: "کجایی؟". چجوری می‌تونم بیرون بمونم زیاد؟
  5. حرف زدن زیاد از خودکشی: این مورد رو پتانسیلش رو دارم. ولی قبلاً بیشتر بود.

پ.ن: بقیه عکس‌ها هم برای همین فیلم "Requiem for a dream" هستن.


دلم فاز آل‌پاچینو تو "Scent of a woman" رو می‌خواد: بی‌خیال و آزاد ولی تاثیرگذار با اینکه سال‌های آخر عمرشه.

چهارشنبه‌ی این هفته بعد از یه ماه رفتم استخر. بنا به دلایلی نتونستم تو لیگ باشم. هرچند می‌بودم هم باز گلر دو بودم. ولی در هر صورت وقتی وارد تیم می‌شی، باید به تیم متعهد باشی که برای من همچین چیزی نبود. سخت بود نیومدنم تو لیگ و جواب ندادن به حدود صدتا زنگ از طرف بچه‌ها. برای من که در حال حاضر آینده‌ی درسیم و آینده‌ی ورزشیم خیلی تیره‌ست زندگیم فقط نفس کشیدنه. البته، گفتم؛ ورزشم رو ادامه می‌دم. ولی درس رو نمی‌دونم بتونم انتظار مامان بابام رو برآورده کنم یا نه. من همه‌ی سعی‌ام رو دارم می‌کنم ولی نمی‌شه. هرچی بهتر می‌شم فقط برای اینه که اوضاع بدتر نشه.

می‌گفت من حیفم که خودکشی کنم. وقتی شعر و کتاب زیاد خونده باشی ولی درست بد باشه کسی آدم هم حسابت نمی‌کنه. این هست. فقط وقتی مدرسه تموم شه وارد جامعه بشی می‌فهمی.

خیلی وقت‌ها نه حوصله شاد بودن دارم، نه ناراحت بودن و نه... فقط حوصله‌ی "نبودن" رو دارم.

تازه اینستاگرام ریختم. یعنی اکانتش رو از قبل داشتم ولی ازش استفاده نمی‌کردم زیاد. فقط بعضی وقت‌ها از سایت لاگین می‌شدم. چند روز پیش برنامه‌ش رو دانلود کردم. با اینکه اشاره کردم که حسودم و خیلی مواقع از همه چیز بدم میاد، ولی وقتی دیدم ساتو از جایی که دو سال پیش با بچه‌های ویرگول رفتیم همو دیدیم استوری گذاشته خیلی خوشحال شدم. واسه استوریه خوشحال نشدم، بیشترش واسه این بود که دانشگاه قبول شده. من نمی‌دونم دانشگاه می‌تونم قبول شم یا نه. فقط می‌دونم ریدم به زندگیم.

از اینستا گفتم. وقتی بچه بودم مامانم برخلاف بابام مخالف بود که ازش استفاده کنم و منم برای اینکه وجدانم راحت باشه پاکش کردم. الان تازه می‌فهمم چه کار خوبی کرد که نذاشت داشته باشمش. الان که ریختم هم فقط بعضی وقت‌ها می‌رم توش. از فضاش به‌شدت بدم میاد. فضای خاله‌زنکی‌ای داره؛ اینکه کی کی رو فالو کرده، کی با کی کات کرده و... فقط پست‌های شنا و واترپلو رو با پست‌های فوتبالی (که بیشتر برای پیج "433" هست) رو می‌بینم. یعنی پست دیگه‌ای جز این موضوعات نیست که ببینم. بعضی وقت‌ها هم پیج "آموت" و "سمفونی کتاب" و اینا میان بالا می‌بینم.

بچه‌های مدرسه تو هیچکدوم از دوتا تیم گل‌کوچیک نذاشتنم با اینکه هفته‌ی پیش بهترین پاسور شدم: شیش‌تا پاس‌گل، سه‌تا گل. اگه سال پیش بود خیلی به‌هم می‌ریختم، ولی به سطحی رسیدم که فهمیدم دغدغه‌های بالاتر و مهم‌تری نسبت به تیم گل‌کوچیک مدرسه هم هست. واسه همین عصبانیت‌هام رو گذاشتم برای اون دغدغه‌ها.

از تابستون دیگه کتاب نخوندم با این بهونه که وقت ندارم. کار خاصی نمی‌کنم وقت‌های آزادم. بیشتر فیلم می‌بینم. چند روز دیگه می‌خوام برم کتابفروشی. هنوز انتخاب نکردم چه کتابی بخرم. یعنی درستش اینه: "هنوز انتخاب نکردم چه کتابی به پولم می‌رسه."

باید سعی کنم کمتر حرص بخورم و عصبانی شم. ولی با این حال باز حسم شبیه این شعره:

سلاخ که آدمی‌کشی شیوه‌ی اوست
چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست
گر سر ببرد مرا نپیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست

"محتشم کاشانی"

یا:

در رفتن جان از بدنی، گویند هر نوع سخنی
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود

"سعدی"

دوتا تک‌بیتی از صائب هست، خواستم نظرم رو بگم درباره‌شون: (شما هم اگه چیزی به ذهنتون می‌رسه بگید.)

خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من/مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
از بس کتاب در گرو باد کرده‌ایم/امروز خشت میکده‌ها از کتاب ماست

بیت اول فکر کنم می‌گه خودنمایی کار آدم‌های خاکی نیست، وگرنه من... (مصرع دوم رو نمی‌فهمم). بیت دوم هم می‌گه انقدر کتاب نخوندیم، الان خشت میکده‌ها که دیوار میکده‌ست و تقریباً بی‌ارزشه برای ما حکم کتاب داره.


اعتیادمرثیه‌ای بر یک رویادرسعشقچجوری اینطوری شد؟
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید