Kamkam
Kamkam
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

لب جوی بشین و تو آب سنگ بنداز

شب واسه همه تاریک نیست. یه‌جا زیر چراغ برق دوتا نوجوون دارن از هم لب می‌گیرن و دختره از ترس اینکه پسره گردنش رو کبود نکنه و مامان باباش نفهمن، پسره رو پس می‌زنه عقب. یه‌جا هم یه نفر توی چمن هنذفری تو گوششه و سرش بین دوتا زانوهاش افتاده و داره حصین و صادق گوش می‌ده. منم لای فکرهام ویراژ می‌رم و به آژیر پلیس اهمیت نمی‌دم. همون شب چندتا رفیق می‌خندن. یکیشون لباس لیکرز پوشیده و گردنش سوخته؛ یکی از دوست‌هاش بهش می‌گه: «دوست‌دخترت انقدر گشنه بوده؟ نون لواش می‌دادی بهش بخوره» و می‌خندن. یکی هم دنبال نامتناهی توی خط‌های متناهیِ کاغذ می‌گرده. نمی‌دونم به معنا می‌رسه یا نه، ولی همین که می‌فهمه هر شروعی پایانی داره خودش یه "آغاز" هست. آغازِ پایان یا آغازِ شروع مهم نیست؛ اینکه پایان یا شروع "از اول" باشه بهش حس "بودن" می‌ده.

دنبال جو بی‌اثر می‌گرده. همونه که می‌گه «نمی‌دونم» یا «منطقیه». از بقیه بیشتر می‌دونه؛ درکش می‌کنم.

روزها گوشه‌ی دفترم خورشید می‌کشم. حداقل می‌تونم هرچقدر که بخوام بهش نگاه کنم و کور نشم. خورشید خانم دلم برات می‌سوزه. روزها می‌خندی، شب‌ها گوشه‌ی چشمت از کتک شوهرت سیاهه. تنها نیستی. خیلی‌ها هستن که می‌تونن رو اون قسمت از چشمت که کبود نیست تاب‌بازی کنن. تو مهربونی. کسی رو پرت نمی‌کنی پایین. پرت می‌کنی؟ اشکال نداره. تو زمین رو پرت کردی پایین. ما هم غمگینیم. فرزندان آتیش وارث سردی هستن. وارث جدایی...

بستگی داره چجوری بهش نگاه کنی. ولی تهش یه چیزه. عینک رو چه طوری بذاری که دسته‌ش بالای گوشِت بیفته، چه پایین بیفته تهش از یه قاب داری می‌بینی. خودت باید تو خودت تغییر ایجاد کنی. این تغییر می‌تونه با برداشتن عینک همراه باشه. راه حل همیشه این نیست که خودت رو از زمین برداری، یه‌بار عینکت رو بردار.

از حضور تو ریشه‌م سوخت، صلح زاده شد. صلحی که خودم رو به خودم پیوند زد. حضوری که برای بینی پروانه‌ی من بوی تعفن زندگی رو می‌داد. پروانه پیله کرد، "من" دراومدم. پشت این جنگ‌ها باید یه زمانی رو پیدا کنیم که بتونم بدون شنیدن تعریف از نوازش باد توی موهای لطیفت، خودم توی موهات دست بکشم. تو نبودی، ولی پیوندم زدی. یال تو زیر انگشت‌های باد رفته، ولی هیچوقت صورتت رو ندیده. دست بیار سمتم، دست می‌کشم از این دنیا.

دست‌هام کهنه‌ی زندگی رو داره می‌چلونه. مرگ تب کرده؛ حالش بده. کسی به جز من (ما) به فکرش هست؟ شاید تو این رخت عذا، فرصتی شد که مرگ قدرمون رو بدونه. من باکی از نجواهای جهنم عُدن ندارم. از طول نمی‌شه به عمق زندگی اضافه کرد، ولی از عمق می‌شه به طول این کار رو کرد. منتهی نباید ارتفاع بگیره. رو ابر نمی‌شه راه رفت. مگه اینکه عمقت رو زیر زمین بکاری، لوبیای سحرآمیز جوونه بزنه.

زخم آدامس‌فروشی که برای اجاره‌ی خونه مجبوره یه آدامس رو بیست تومن بفروشه. ولی هنوز ادامه می‌ده. نمی‌دونم تا کجا... تا خواستم ببینم دوربین رفت سمت خوشیِ مردم. اجاره‌ی رحمش هزینه‌ی اجاره‌ی خونه رو تأمین می‌کنه؛ ولی هزینه‌ی روحش رو چی تأمین می‌کنه؟ وقتی دخترش می‌گه: «به خواهرت کمک کن» حاضری بیست تومن برای یه آدامس بدی؟ به خواهرت کمک می‌کنی؟ تو می‌خوای کمک کنی، ولی وجدانت نمی‌ذاره. همون وجدانی که می‌خواد ازش آدامس بخری.

هیزمْ خنده‌های دونفره‌شون، آتیش نگاه اونی که هنوز هنذفری تو گوششه. اون شیشه‌ی آیسی‌مانکی یه روز بالاخره بخاطر حجیم شدن گیاه می‌شکنه. امیدوارم اون روز هم باشم. یادگار من پیش تو اون شیشه‌ست یا گیاه؟ شیشهه چیزی بود که باعث شد گیاه رشد کنه. وگرنه من قبل‌تر از این حرف‌ها شیکستم. مهم اینه آزاد باشه. حرکت می‌تونه خودش رو بشکونه. اون پسره نمی‌خواد بلند شه بره؟ طعم تلخ چیزهایی که تجربه‌شون نکرد رو می‌بینه؛ آهنگ‌های صادق و حصین هم مزه می‌کنن براش.

ناصرخسرو می‌گه: «درخت تو گر بار دانش بگیرد/به زیر آوری چرخ نیلوفری را». درخت بابا گر بار حقوق نگیره، به زیر آورد نگاه خانواده رو. بابا دیگه نمی‌خواد قهرمان باشه. بهتره هیچ قهرمانی وجود نداشته باشه. بابا که نمی‌تونه مثل سوپرمن پرواز کنه؛ ولی می‌تونه پول توجیبی بهت بده. تو بابات رو واسه پول توجیبی می‌خوای یا بخاطر حضورش؟ باز هم وجدان خرت رو گرفت؟ وقتی که بابات خونه نیست خوشحالی چون آزادی بیشتری داری؟ چون کسی نیست بهت گیر بده؟ اینکه بابات نباشه و بهت گیر نده بهتره یا اینکه باشه و بهت گیر بده؟

یه آهنگ کلاسیک برای آلارم صبح می‌ذاری رو گوشیت؛ همه چیز خوبه تا وقتی که بیدار می‌شی. وقتی بیدار می‌شی مقدار عظیمی حس پوچی به طرفت هجوم میاره. می‌خوای خودکشی کنی ولی می‌بینی شاید زنده بمونی و مامان بابات دهنت رو سرویس کنن. پس چیکار می‌کنی؟ می‌شینی گیم می‌زنی. نمی‌دونم. یه جوری می‌خوای شب بشه و دوباره همین روند ادامه داره. فقط وقتی می‌تونی از این پوچی خارج شی که دنیا رو مجاز بدونی. اینکه هر چیزی قابل اتفاق افتادنه، به شرط اینکه نخوای نجاتش بدی.

به قدری از زندگی سیرم که پوست رو تنم گشادی می‌کنه. باید بدم خیاط. پهلوهای زندگیم چون زیاد دوییدم آب شده. تو آوار خودم دنبالم می‌گردن. اون آجرها رو نندازید دور. خاطره‌ی زمان‌های تلف‌شده‌م هست.

وقت تنگه، ولی چرا کسی لذت نمی‌بره؟

به هم رسیدیم؛ تنهاییت مبارک.

حافظ می‌گه: «بر سر جوی بشین و گذر عمر ببین» (احتمالاً اون موقع شهرداری‌ای چیزی نبوده جوب راه بندازه، اینم مجبور شده بره جنگل لب جوی بشینه). من می‌خوام لب جوب ( همون "جوی")‌ بشینم و تو آب سنگ بندازم. همیشه که نباید کاری کرد، یا فکر کرد. خیلی وقت‌ها باید از این بیهودگی و پوچی لذت برد. سنگ انداختن تو، تأثیری رو جریان آب نداره. وقتی هم که خاک بخوری هم باز این رود جریان داره؛ ولی وقتی مُردی می‌تونی پوچی رو حس کنی؟

آواروجدان
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید