Kamkam
Kamkam
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

مُهر قرمز طلاق رو صفحه‌ی کِرِمی شناسنامه

نسخِ وقت‌هاییَم که دستش رو میبره لای موهاش که روسریش رو جلو بیاره. یه تار موش افتاد رو لنگ راست شلوار زاپ‌دارش؛ پای راستش رو تکون داد که بیفته زمین. احتمالاً فکر کرد خوشم نمیاد. گردنش رو کج کرد که بذاره رو شونه‌م، گردنم رو سمتش بردم که خیلی گردنش رو خم نکنه که درد بگیره. خوابش برده بود، سرش هی میفتاد پایین. نیم ساعت بعد که بیدار شد، با دست چپم سرش رو گرفتم آوردم جلو، بوسش کردم. لب‌هاش طعم آیسی مانکی‌ای که یه ساعت پیش براش گرفته بودم می‌داد؛ مزه‌ی کیوی بود. دو سه دقیقه داشتم لب‌هاش رو گاز می‌گرفتم، دیدم داره خفه میشه ولش کردم. سرش رو اونور سمت زمین گرفت یه سرفه‌ی سنگین کرد، انگار تک تک احساساتش، تک تک جیغ‌های نصف شبش، روح نه چندان سالمش، همه پرت شدن زمین. گفت پا شیم یکم راه بریم، نزدیک‌های شهربازی کم کم ازش بدم اومد. رو چمن روبروی بلیط‌ فروشی که نشستیم پاکت سیگار بهمنم رو درآوردم، تکون دادم ببینم چیزی داره توش یا نه. نفس زیادی تو ریه‌هام کردم که یه پک عمیق بزنم ولی پک عمیقم به سه تا خرده پک تبدیل شد. اولین بار که سیگار کشیدم به جای اینکه دود رو بیرون بدم دادم تو. سیگار ریه‌هام رو میسوزونه. از داخل مثل قرص برنج به سلول‌های شُشم سیخ میزنه. رفت دستشویی، منم پشت سرش راه افتادم، یکم دقت کردم دیدم با هر چهار تا قدم، وزن بدنش رو تو قدم پنجم میندازه رو پای چپش. تا حالا دقت نکرده بودم. دستشویی کسی نبود، ساعت یازده شب مگه کسی هم باید باشه؟ قبل اینکه درِ دومین توالت از آخر رو باز کنه از پشت بازوهاش رو گرفتم آوردمش بالا، پاهاش رو تکون میداد ولی بهم نمیخورد. ده دقیقه که از پا زدن خسته شد آوردمش پایین، چسبوندمش به دیوار‌ ـــ طوری که صورتش سمتم باشه. لباسش رو تا زیر سینه‌ش بالا زدم، سیگار دستم رو پنج بار دایره‌وار با شعاع کم دور نافش کشیدم. با جیغ‌های اول و دومش حال کردم ولی از جیغ دوم به بعد از دستشویی دوییدم رفتم بیرون. الان نمیدونم چیکار میکنه. دیروز به پرستار پول دادم شب باهام همین کار رو بکنه، ولی گفتم به جای پنج بار نوزده بار سیگار رو دور نافم بکشه.


چون شیرکاکائوها سمت شیشه‌ی فروشگاه بود میتونستم بیرون رو ببینم. دختره که بیرون فروشگاه بود دهنش رو باز کرده بود و رژ لب می‌زد؛ قرمز. به پاهاش نگاه کردم، موهای پاش از زیر پاچه‌ی شلوارش معلوم بود ـــ جوراب بلندی هم که پوشیده بود نتونسته بود موهای پاش رو بپوشونه. با خودم گفتم لابد خانواده‌ش مذهبیَن، چون تو شهر ما هیچ دختری نیست که موهای بدنش رو نزده باشه ـــ البته بعدتر از تسبیح دست برادرش مطمئن شدم. همون موقع که دختره داشت قسمت پایین رژ لب رو میپیچوند که بسته شه، یه پسره که از دو سه تا از حرفاشون فهمیدم برادرشه از ماشین پیاده شد و اومد سمت دختره. به پسره میخورد هیفده سالش باشه، خواهرش هم سه سال ازش کوچیکتر. برادره یه لبخند زد که حالت تیکه داشت؛ مثل اینکه لبخنده می‌گفت: "برات دارم." خواهره هم مردد بود چیکار کنه، وقتی دختره اومد جلوی درِ فروشگاه و در باز شد و خواست بیاد تو، برادره از همون جلوی در فروشگاه موهاش رو گرفت و دور کل فروشگاه چرخوند. خواهره هم برای اینکه نشون بده عادیه و دارن با هم شوخی میکنن بلند بلند میخندید؛ ولی من دیدم، اون گریه میکرد. موهای نارنجیش چون فر بود به خاطره اینکه پسره موهاش رو محکم گرفته بود موقعی که ول کرد موهاش صاف شده بود. وقتی برگشتم خونه تا نصف شب فکر میکردم یه سری‌ها با اسم «غیرت» فقط بی‌غیرتیشون رو نشون میدن. سه ماه بعد باباهه دخترش رو کشت ـــ همین دختره که تو فروشگاه دیدمش. میگن قاضی وقتی از باباهه پرسید چرا این کار رو کرده باباهه گفت: «بچه‌ی خودمه، هر کاری بخوام باهاش میکنم.»


چشم‌های خواب‌آلودش حوصله‌ی دقیق نگاه کردن به روشوییِ دستشویی رو نداشت. تو همون خماری تیغ تاریخ گذشته‌‌ای که کنار مسواک و خمیر دندون بود رو برداشت. تو آیینه صورتش طوری نشون میداد که انگار همین ده دقیقه پیش از بساط بنگ پا شده. دست راستش رو سه بار پورفسوری رو ته ریشش کشید. خیلی وقت میشد دست به صورتش نزده بود. زبری ته ریشش یکم سرحال آوردتش. شیش دقیقه با همون تیغ تاریخ گذشته ته ریشش رو زد. معمولاً تو سه دقیقه این کار رو میکرد ولی چون تیغ تاریخ گذشته بود باید با احتیاط میزد که همین کارش رو کندتر میکرد. تیغ هفت هشت بار به پوست صورتش گرفت و خون اومد. آخر که تموم شد هم تیغ هم صورتش رو یه آب زد. از دستشویی که اومد بیرون مهدیه خوابیده بود. هفت سال میشد ازدواج کرده بودن. مانی هم زودتر از همه رفته بود رختخواب. از سال سوم زندگیِ مشترکشون که مانی به دنیا اومد جدا از هم میخوابیدن. مانی چون شبا میترسید تنها بخوابه مهدیه مجبور بود کنارش بخوابه که نترسه. بعدتر که مانی دیگه نترسید برای اینکه علی و مهدیه با هم بخوابن دیر شده بود. مهدیه فقط موقعی اتاقشون میرفت که میخواست آرایش کنه یا چایی برای علی ببره یا متکا و پتوش رو برداره. رو کاناپه‌ی روبروی کولر میخوابید و دو لایه پتو رو خودش مینداخت و همیشه قبل اینکه بخوابه بیست دقیقه چت میکرد. یکی از دلایلی که کاناپه‌ی روبروی کولر رو انتخاب کرده بود به خاطر پریز کنار کاناپه بود. علی داشت فاصله‌ی دستشویی تا اتاق خواب رو میرفت، مهدیه که از صدای خاموش شدن فن دستشویی فهمیده بود علی اومده بیرون صداش زد. علی برگشت گفت: «چیه؟»

مهدیه: «برای عروسی مهتاب فردا میخوام برم آرایشگاه تا قبل یازده سیصد تومن بریز.» علی داد زد: «باشه.»

فردا صبح ساعت یازده و نیم مهدیه زنگ زد علی؛ علی که میدونست مهدیه فقط واسه پول بهش زنگ میزنه جواب نداد. گذاشت گوشی همونجوری زنگ بخوره. عصر که رفت مهدیه رو از خونه برداره برن عروسی، وسط‌های راه مامانش زنگ زد گفت مانی رو بیاره پیش ما؛ علی هم فقط به گفتن یه "باشه" اکتفا کرد. وقتی رسید خونه، به مهدیه سلام نداد ـــ هیچوقت سلام نمیداد، صاف رفت اتاق که لباس‌هاش رو عوض کنه. مهدیه آماده بود. مانی رو با همون لباسی که تنش بود بردن خونه مامانِ علی. عروسی شهریار بود. تو ماشین مهدیه که چپ چپ نگاهش میکرد گفت: «چرا دیشب گفتم بریز نریختی؟»

علی: «یادم رفت.»

مهدیه: «من که دیشب بهت گفتم.»

علی: «مهدیه، من تو هفته به تو پونصد تومن میدم، همه‌ش رو چیزایی که لازم نیست میخری، آناناس میخوایم چیکار آخه برداشتی سه تا گرفتی؟ کم خرج کن، پولت برسه.»

مهدیه: «برو بابا توئم، تو منو یه آتلیه هم که ساده‌ترین چیزه، ساده‌ترینه چیزه هم نبردی.» علی با دست چپش فرمون رو نگه داشت و با دست راستش چندبار به صورت مهدیه مشت زد. بیشتر ناخون‌های مهدیه که جلوی مشت‌های علی سپر شده بود شیکستن. ماشین که داشت حرکت میکرد علی گفت: «گم شو بیرون.» و تو همون حرکت ماشین درِ سمت شاگرد رو با اون دستش که به فرمون نبود باز کرد. مهدیه که ترسیده بود سریع در رو بست و گفت: «باشه، باشه، نگه دار پیاده شم.» علی کنار زد و مهدیه از ماشین پیاده شد. اونقدر عرق کرده بود که موهاش به هم چسبیده بودن. کیف دستیش رو تو ماشین جا گذاشته بود و پول نداشت. دو متر جلوتر از جایی که علی پیاده‌ش کرد تا شب که تو وانتِ یه راننده وسایل خونگی خوابش ببره به مهر قرمز طلاق رو صفحه‌ی کِرِمی شناسنامه فکر کرد.

طلاققرص برنجغیرتتیغ تاریخ گذشتهسیگار
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید