تا قبل از اومدن کرونا دعا می کردم یه برفی، شهاب سنگی، آلودگی هوایی و خلاصه یه اتفاقی بیفته که مدرسه ها تعطیل بشن و مدرسه نرم؛ اما الآن که دو سال و خرده ای هست که سر کلاس بودن رو به صورت حضوری تجربه نکردم حسرت اون روز ها رو می خورم.
حسرت اون روز هایی رو میخورم که ساعت ۷ صبح تا می رسیدیم مدرسه و داخل کلاس می شدیم سریع با بچه ها می رفتیم سراغ مشق هایی که انجام نداده بودیم و اونا رو حل می کردیم.
یاد اون روز ها بخیر که با بطری های آب فوتبال بازی می کردیم و همیشه یکی پیدا می شد که بطری رو برداره و مثل بسکتبالیست ها از این سر زمین بره تا اون سر زمین و یه پرتاب سه امتیازی تو سطل زباله کنه؛ گفتن این حرف هم خالی از لطف نیست که یه گله دانش آموز عصبانی عین بازیکن های راگبی می ریختن سرش و تا می خواستن کتکش بزنن، ناظم به شکلی تصادفی ظهور می کرد و همه ی اون دانش آموز ها که تا همین چند لحظه پیش قصد داشتن دمار از روزگار یه بنده خدا درآرن سریع دست هاشون رو پشتشون می گرفتن و به آسمون خیره می شدن.
تو دورانی که مدرسه ها باز بود، با چند تا از بچه ها می رفتیم نایلون نون پنیر یکی از هم کلاسی هامون رو که می خواست بندازه سطل آشغالی می گرفتیم و توش رو پر از آب می کردیم، بعد من که در قسمت گره زدن نایلون حضور داشتم(و هیچوقت هم موفق نبودم)، باید پلاستیک رو سخت گره می زدم؛ در آخرین مرحله هم که باید با زاویه ی مناسب نایلون رو به هوا پرتاب می کردیم و بالاخره به سر یکی از بچه ها می خورد(بعضی مواقع هم رفقا یکم شیطنتشون گل می کرد و همراه با آب، سس مایونز هم تو کیسه می ریختن).
یه بار مثل همیشه صبح زود بلند شدم درس جلسه پیش رو مرور کنم(یادمه که زبان انگلیسی هم بود)، اون روز همه چی عادی بود و منم غم رفتن به مدرسه رو داشتم که مامانم گفت: " برو بگیر بخواب برف اومده و مدرسه ها رو تعطیل کردن! " یعنی اگه بگم اونقدر خوشحال شدم که نزدیک بود بچسبم به سقف، دروغ نگفتم؛ حالا جدای اینا، خیلی دلچسب بود که تو اون تاریکیِ صبح نظاره گرِ برفی بودم که با حداقل سرعت روی زمین فرود می اومد.
مامانم کلا مخالفه با خوراکی های بوفه، خودمم الآن مخالفش هستم، اما این موضوع بر می گرده به سال چهارم؛ آقا من یه دوست داشتم که زودتر از همه تو زنگ تفریح ها می رفت خوراکی می گرفت و نوش جان می کرد، خب منم دلم می خواست مثل اون از بوفه خوراکی بگیرم(به خصوص همبرگر). خلاصه که یه روز ازش پرسیدم: «این همبرگر ها که می خوری به پول من می رسه؟» بعد یه ۵۰۰ تومنی نشونش دادم، اونم گفت: «آره، فکر کنم میشه.» بعد منِ از خدا بی خبر رفتم اون ۵۰۰ تومنی رو دادم به خانم بوفه ایه و یه همبرگر گرفتم که تو راهه اردو بخورم(روزی که این کارو کردم اردو داشتیم)، منم از فرط هیجان تو صندلی اتوبوس سریع آلومینیوم غذا رو کنار زدم و تا اومدم سس قرمز رو بریزم رو کله اش، سس به جای اینکه بریزه رو غذا، ریخت رو یونیفرم مدرسه ام؛ با کلی بدبختی سس رو پاک کردم(ولی هنوز جاش هست)، اما چیزی که منو لو داد که از بوفه خوراکی خریدم این نبود! آخرین روز های مدرسه که طبق معمول مامانم می خواست منو برگردونه خونه، انگار قبل از اینکه زنگمون بخوره با خانم بوفه ایه صحبت کرده و از قضیه کامل بو برده که من به جای ۵۰۰۰ تومن، ۵۰۰ تومن بهش دادم و آخر سر هم مامانم حسابم رو باهاش صاف کرد و خیلی کاری باهام نداشت. از اون پسره هم دیگه خبری نشد.
مرسی که وقت گذاشتین و تا اینجا خوندین :)
ممنون میشم اگه خاطره ای از مدرسه(چه تلخ، چه شیرین) دارید رو بگید.