
مجله سینماییِ معتبرِ بریتانیایی Sight & Sound بر اساس آرای منتقدین، برنامه ریزها (کسانی که انتخاب می کنند چه فیلم یا سریالی در جشنواره ها، سینماها یا تلویزیون پخش شوند)، دانشگاهیان و توزیع کننده ها (مسئول بازاریابی فیلم ها) در هر دهه، 50 فیلمِ برترِ تمامی دوران را انتخاب می کند. در سال 2012، بر اساس این رای گیری، فیلم سرگیجه آلفرد هیچکاک جایگزین همشهری کین (اورسن ولز) به عنوان بهترین فیلم تاریخ شد. همشهری کین این برتری را برای 50 سال از آن خود کرده بود. اما سرگیجه که در سال 1958 پخش شد، به طور مداوم در نظر سنجی ها در سالیان اخیر پیشرفت داشته و در سال 2002 نزدیک بود همشهری کین را از بالا به پایین کشد.
وقتی اعتبارِ فیلمی که در سال 1958 پخش شده، بعد از بیشتر از نیم قرن در نگاه منتقدین فزونی گرفته و البته اینکه توسط اشخاصِ آگاه به عنوان برترین فیلمِ تاریخ شناخته شده است، رضایت بخش است. به چه دلیلی اعتبار سرگیجه در حال افزایش است؟ همانطور که قبلاً نوشتم این موضوع را تنها می توان با جذابیت دائمی هیچکاک برای اهل سینما نظر به حساسیت شدید او به نمایشنامه های روان شناختی در توسعه کاراکترها، همچنین به عنوان اثر متقابل واکنش تماشاچیان و محتوای سینمایی، توجیه کرد.
سرگیجه داستان یک کاراگاه کارآمدِ پلیسِ سانفرانسیسکو، اسکاتی فرگوسن، را طرح می کند که توسط جیمز استوارت بازی می شود. هنگامی که افسر پلیسی که در حال تلاش است تا استوارت را که بر فراز خیابان از ناودانی آویزان است نجات دهد، سقوط مرگباری می کند، او دچار تروما می شود. استوارت از نیروی پلیس به علت ترس از ارتفاعِ خود جدا می شود. ممکن است قضاوت ما این باشد که استوارت افسرده است. کار خاصی نمی کند، تنها زندگی می کند، هر از گاهی به دوست دختر قدیمی خود سر می زند. دوست سابقش در دوران کالج با او تماس می گیرد تا از او درخواست کند، همسرش مادلین (این نقش توسط کیم نواک بازی می شود) را تعقیب کند. دوستش ادعا می کند، روح زنی که در تنهایی فوت کرده است و پس از ترک شدن توسط معشوقه اش دیوانه شده است، مادلین را تصاحب کرده است.
در ادامه مشخص می شود که دوست او از مادلین به عنوان پشتیبان و نیرنگ استفاده کرده است تا همسر واقعی خود را به قتل برساند، سپس او را از بالای برجی پرتاب می کند که استوارت در تعقیب نواک (استوارت گرفتار عشق او شده است) به دلیل سرگیجه نمی تواند از آن بالا رود. استوارت به کلی در هم می شکند. در ادامه شاهد این هستیم که استوارت ظاهراً خود را بازیابی کرده است که به نواک در شکل واقعی خودش، دختر فروشنده ای به نام جولی، برخورد می کند. با شناسایی شباهت و نه اینکه او را همان زن شناخته باشد (می دانم سخت هست که باور کنیم، اما مادلین توسط قاتل تغییر شکل داده شده بود تا زنی مانند گریس کلی شود این همه در حالی است که کیم نواک نقش جودی را خیلی خوب طبیعی بازی می کند[1]) به ارتباط با جودی اصرار می کند. استوارت در ادامه جودی را شبیه مادلین بازسازی می کند (به طرز عجیبی مانند رفتار خود هیچکاک نسبت به گریس کلی و کیم نواک[2]). وقتی او در انتها متوجه فریب در کار می شود، جودی را مجبور می کند به صحنه قتل برگردد، در جایی که این بار او به واقع در اثر سقوط کردن، جان می بازد.
این فیلم همزمان خفقان آور، نفس گیر و میخکوب کننده است، هم چنان که در مسیری بی رحم و غیر قابل فهمی به مرگ بار دوم نواک ختم می شود. معمای روانشناختی این فیلم این است که چرا استوارت این کار را می کند؟ (و ثانیاً چرا نواک رضایت به آن می دهد؟). در ادامه یک تفسیر از درون مایه و هدف فیلم می آید:
سرگیجه، فیلم محصول 1958، که توسط آلفرد هیچکاک کارگردانی شده است، ایده فرویدی احساس مضطرب گونه و عجیب که توسط شی آشنا در محتوای غیر آشنا به وجود می آورد، را نشان می دهد (uncanny). طرح فیلم بر محور بازگشت صوری یک زن از مرگ قرار گرفته است که به عنوان یک نقشه قتل فاش می شود. از طریق استفاده از دوگانه و بازگشت آن چیزی که سرکوب شده، سرگیجه، ترس هولناک برانگیخته شده از چیزی آشنا که ترسناک شده است، را نشان می دهد. اما همچنان فیلم و تولید آن می تواند به عنوان تلاش هیچکاک برای دوگانه سازی و بنابراین عملِ نامیرا سازی هنرپیشه محبوبش، گریس کلی نیز دیده شود.
من فکر نمی کنم که سرگیجه می توانست اینطور جلب توجه کند، اگر براساس این سازوکارها عمل می کرد. این فیلم به نام یک اختلال ذهنی نامگذاری شده است، سرگیجه. اما این فیلم در مورد عشق وسواس گونه است و تمایل یک زن برای تبدیل شدن به سوژه آن، ترکیبی مهلک (همانطور که در رومئو و ژولیت هست). این فیلم در مورد ناامیدی و تنهایی است. همه سه شخصیت اصلی، افراد تنهایی هستند که در طلب عشق یا حقیقتاً نوعی از صمیمت هستند، اما ناتوان از به دست آوردن آن. پیشروی هیپنوتیزم گونه و گریز ناپذیر فیلم، بینندگان را با خود می کشد، تا وقتی که آن ها نیز مانند جیمز استوارت پرشور از پله های برج بالا می روند. ما بر خلاف توقعمان برای استوارت امید داریم که او سلامتی خود را از طریق درکِ واقعیتِ موقعیت خود بازیابد، حتی وقتی که از این منظره که پای جولی بر روی پله ها کشیده می شود وقتی که استوارت او را به بالای برج می کشد، یکه می خوریم.
ممکن است به استوارت گفته شده باشد که از طریق بالا رفتن از پله ها بر نقصان ذهنی خود غلبه کند – که ادعا می کند وقتی که به بالای برج نزدیک شد، این کار را انجام داده است. اما او نتوانست مشکل را حل کند او تنها به نمایش رفتار اجباری خود می پردازد- عمق ناامیدی وجودگرایانه خود، خلا در مرکز هستی او که قدیمی تر از رابطه (ها) او با مادلین- جودی است. چه جمع بندی تیره ای برای یک فیلم.
هیچکاک در واقع درمان های بیماری های روانی را در سرگیجه مورد خطاب قرار می دهد. در ابتدا، خود استوارت حساسیت زدایی را از طریق بالا رفتن از نردبان پله ای به نمایش می گذارد که وقتی که به بالای آن صعود می کند تنها منجر به غش کردن او می شود و متعاقباً روی بازوان دوست دختر قدیمی خود، با هنرپیشگی بارابارا بل گدس (بیشتر برای نقش میس الی در سریال تلویزیونی دالاس معروف است ) سقوط می کند. در حالی که استوارت در یک آسایشگاه محبوس شده، بل گدس درخواست می کند روانشناسِ استوارت را ملاقات کند. بل گدس به روانشناس می گوید موسیقی درمانی کار نخواهد کرد. روانشناس خاطر نشان می کند که اراده استوارت به تدریج بر احساس گناه و ترومای حاصل از این که او اجازه داده آن زن از بین برود، غلبه خواهد کرد. اما بل گدس که مشغول تیمار قلب شکسته خود برای استوارت می باشد (آن ها خیلی کوتاه در کالج نامزد کرده بودند که گدس آن را بر هم زد) می گوید اما چیزی هست که شما باید بدانید- استوارت عاشق آن زن است و می دانید او همچنان عاشق آن زن است (در حالی که فوت کرده است- وجود ندارد- مادلین).
روانشناس که چهره اش در هم رفته پاسخ می دهد، " اوه عزیزم، این واقعاً یک مشکل است" و این مشکلی است که روانشناسی، درمان های مبتنی بر حساسیت زدایی و دارو (که اگر امروز بود استوارت را با آن اشباع می کردند) نمی تواند آن را حل کند.
متن فوق برگردان مطلبی از دکتر استنتن پیل از سایت وزین Psychology Today می باشد. گفتنی است در نوشتار فوق نویسنده بیشتر به جای نام شخصیت های فیلم، از نام هنرپیشه های آن استفاده کرده است.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1] هیچکاک گریس کلی را برای این نقش ترجیح می داد. برای هیچکاک طرز برخورد خوشایند کِلی در ترکیب با شهوانیت او تجلی از ویژگی های زنانه به وجود می آورد. هیچکاک پنجره عقبی را در سال 1955 با کلی (به همراهی جمیز استوارت) و گرفتن یک دزد(به همراه کری گرنت) را با او در سال 1955 ساخت. اما کلی ازدواج کرد و در سال 1956ملکه موناکو شد- فقدانی که هیچکاک به عنوان کارگردان هیچگاه از آن نجات نیافت. پنجره عقبی نیز یک کار روانشناختی جالب توجه است، یک مطالعه سینمایی از ارتباط استوارت با کِلی در زمانی که مجموعه ای از روابط بین مرد-زن شامل یک قتل از چشم انداز پنجره آپارتمان او آشکار می شود.
[2] از نظر هیچکاک، نواک شلخته بود همانطور که در کتاب مصاحبه هایش، هیچکاک با فرانسوا تروفو، آشکار کرد. اما این نوع رفتار در مورد نقش اصلی زن، جودی، در فیلم سرگیجه جواب داد، که ممکن بود تصورش سخت باشد که کلی بتواند آن نقش را بازی کند.