خورشید داشت پشت درختهای بلند پارک ناپدید میشد. من و تو روی نیمکت همیشگیمون نشسته بودیم؛ همون نیمکتی که بار اول وقتی هم رو دیدیم، روش نشسته بودیم. صدای خشخش برگهای زرد زیر پاهای مردم، صدای پاییز بود. همهچیز آشنا به نظر میرسید، ولی یه چیزی بین من و تو تغییر کرده بود. نگاهم به تو افتاد که سعی داشتی مثل همیشه لبخند بزنی، اما لبخندت نصفه بود؛ درست مثل لبخند خودم. انگار هر دو از قبل میدونستیم که این آخرین باریه که اینجا هستیم. حرفی نمیزدیم و سکوت بینمون سنگینی میکرد؛ سکوتی که پر بود از حرفهای ناگفته.
سرم رو پایین انداختم و به دستهام خیره شدم. دستهایی که بارها و بارها دستهای تو رو لمس کرده بودند و الان انگار شکلی از دستهای تو رو به خودشون گرفته بودند. میخواستم چیزی بگم، هر چیزی که این سکوت ترسناک بینمون رو بشکنه، اما نتونستم. میترسیدم اگر حرف بزنم، تمام بغضهام یکجا فرو بریزند. انگار توی این لحظات آخر، حتی کلمات هم جرات نزدیک شدن به ما رو نداشتند.
در نهایت تو شروع کردی به حرف زدن درباره موضوعات عادی، چیزهای پیشپاافتادهای که هیچوقت اهمیت زیادی نداشتند، اما امروز مثل یک سنگینی روی قلبم فشار میآوردند. چون میدونستم این شاید آخرین باری باشه که میتونم همین حرفهای روزمرهات رو بشنوم. دلم میخواست حرفات رو قطع کنم و بگم که میدونم. میدونم که این آخر خط ما هستش، میدونم که دیگه هیچچیز مثل قبل نخواهد شد، اما باز هم نتونستم.
سعی کردم به حرفهات گوش بدم. صدای تو همیشه برام آرامشبخش بود، اما امروز مثل همیشه نبود. چیزی توی لحن تو تغییر کرده بود، نوعی تلاش برای حفظ عادی بودن توی لحنت پیدا بود. داشتی از اون سریالی که بهت معرفی کرده بودم حرف میزدی، انگار که مثلا هیچ اتفاقی نیفتاده، اما من میدونستم که تو هم مثل من، این پایان رو توی دلت حس کردی. هر جملهای که میگفتی تبدیل به صدایی دور میشد که به سختی به من میرسید؛ نه بهخاطر اینکه حواسم نبود، بهخاطر اینکه درد جدایی توی وجودم داشت میپیچید.
نگاه کردن به چشمهات درست مثل بار اولی که هم رو دیده بودیم سخت شده بود، برای همین نگاهم رو به گوشهی دیگهای از پارک انداختم. به زوجی نگاه کردم که کمی دورتر از ما روی چمنها، دست تو دست هم نشسته بودند. انگار از دنیای ما چیزی نمیدونستند؛ دنیای من و تو که داشت توی سکوت فرو میرفت و از هم میپاشید. برای یک لحظه با خودم فکر کردم که کاش میشد جای اونها باشیم، همونطور که یک روزی بودیم. همهچیز خیلی سریع تغییر کرده بود؛ خیلی سریعتر از اونکه من بتونم هضمش کنم.
یکدفعه شروع کردی به تعریف کردن اون خاطرهی قدیمی مشترکمون و همین باعث شد که دوباره حواسم به تو جمع بشه. آخر حرفات خندیدی، ولی خندهات برعکس همیشه کوتاه بود. کوتاه بود و شاید پر از بغض. نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم. سکوت کرده بودم، چون میدونستم اگر چیزی بگم، تمام حرفهایی که مدتها توی دلم مونده بودن، بیرون میریزن. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. هوای سرد پاییزی با هر نفس عمیقتر فرو میرفت و حس سنگینی درونم بیشتر از قبل میشد.
در نهایت وقتی دیدم که دیگه هیچ راهی برای پنهان کردن احساساتم نیست، صدام شکست. "تو هم میدونی که این آخرین باره که اینجاییم، نه؟" جملهای که از مدتها پیش توی ذهنم داشت میچرخید، بالاخره از لبهام بیرون اومد. نگاهت به من افتاد و همونطور که چشمهامون به همدیگه قفل شده بودند، توی نگاهت دیدم که تو هم مدتهاست منتظر این لحظه بودی.
برای لحظهای هیچکدوممون چیزی نگفتیم. بعد، نگاهت رو بالاخره از من گرفتی و گفتی "آره... میدونم." صدات آهسته و پر از غم بود. بغضی که توی گلوی هردوی ما گیر کرده بود، بالاخره شکسته شد. اشکهام بیاختیار شروع به ریختن کردند و تو هم سرت رو پایین گرفتی.
لحظهای که همیشه ازش ترس داشتم، بالاخره رسید. هر دو میدونستیم که این پایان راه ماست. هرچهقدر هم تلاش کرده بودیم، مسیر ما از هم جدا میشد. این لحظه، این پارک، این غروب پاییزی... همهی اینها تبدیل به خاطرهای میشدند که دیگه هرگز تکرار نمیشد.
نمیدونم چقدر گذشت تا تو از جات بلند شدی. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ برای من انگار چند سال گذشت. چند سال گذشت، برگ درختها همه ریختند، بارون اومد، برف اومد، بهار دوباره برگشت و فصلها عوض شدند و من هنوز همونجا نشسته بودم. درست همون جایی که همدیگه رو یک روزی اونجا پیدا کرده بودیم و در نهایت همونجا هم همدیگه رو ترک کردیم.
برای چند لحظه جلوی من وایستادی و فقط به هم نگاه کردیم؛ نگاهی که تمام حرفهایی که جرات بیانشون رو نداشتیم، توی خودش پنهان کرده بود. بدون هیچ حرف دیگهای برای آخرین بار دستهای من رو توی دستهات گرفتی. با چشمهایی پر از اشک، دستم رو از بین دستهات بیرون کشیدم. بعد، هر دو از هم فاصله گرفتیم، تو به سمت مسیر خودت رفتی و من هم به سمت راهی که میدونستم دیگه هیچوقت ما را به هم نمیرسونه. باد سردی وزید و برگهای زرد روی زمین میچرخیدند. با هر قدمی که برداشتم، بیشتر میفهمیدم که این پایان واقعی بود.