رفتم .. جوری که
جوری که دیگر اسمم رو کسی به یاد نیاره
جوری که شوره چشمانم رو چشمانت فراموش کنند
جوری که دستانت با دستانم غریب بیفتند
جوری که دیگر در بغلت جا نگیرم
رفتم ، رفت ...
دیگه نیستم! نیست!
دلت تنگ شود شاید برای شمردن ستاره ها با من :)
اما آن ستاره ها دیگر برای شمردنمان آنجا نیستند
از آسمان خیالهایمان پاک شدند و رفتند
دلت تنگ شود شاید برای قدم هایی که زیره بارانهای پاییزی زدیم
اما حتی آن بارانها هم دیگر نمیبارند تا قدم های عاشقانه ی ما را بشمارند در غروب دلگیر آبانماه :)
شاید هم دلت برای پروانه جمع کردنمان تنگ بشود ..
اما میخواهم برایت بگویم که : حتی آن ها هم رفتند
آنها هم از باغچهی رویاهایمان پر زدند و رفتند ..
اگر دلت برای بغلم تنگ بشود چه؟
میخواهم بگویم : نگران نباش ! این بغل دیگر آن بغله قدیمی نیست ، نمیشود ...
این بغل دیگه برای بغل کردن یک آدم، زیادی سرد است :)
اگر ناگه به گل هایی که با هم لای صفحات دفتر خشک کردیم برخوردی .. و دلت برای ان همه خاطره که دیگر خاکستری بیش نیستند تنگ شد
نگاهت را بدزد و مرا فراموش شده بپندار :)
اگر به یکی از هزاران بیتی که برایت نوشتم در گوشه و کناره های دفتر و کتابات برخوردی .. نخوان! نخوانده بگذر و نگذار این شعرها بوی خوش خاطره های خیسمان را بهت بچشانند ..بگذر و بگذار که تمام شود :)
که شاید .. همین فراموشی بشود درمان دردمان :)
هر چند که میدانم من آدم فراموش کردن نیستم :)
اما تو نه...تو فراموش کن!
باشه؟
من خودم راه چارهای را پیدا خواهم کرد برای دل صابمردم ..
همینطور که شاعر میگه : چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم ... مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم ... طبیبم گفت : درمانی ندارد درد مهجوری ...غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم...!