نوشتنِ حقیقت خیلی راحتتر از به زبون آوردنشه
نمیدونم چرا اینجام! تنها روی صندلی نشستم و هیچ کس توی ایستگاه نیست، با اینکه آدمهای زیادی در حال آمد و شدن. دارم به ذهنم فشار میارم که دلیل اینجا بودنم چیه، اما اتوبوس سر میرسه. رنگ عجیبی داره، یجورایی سیّاله، مث شعلهی آتیش در حرکته. ابتداش قرمزه و به خاکستری و سیاه ختم میشه. همزمان اشتیاق و غم رو القا میکنه. از جام جُم نمیخورم، یه خورده ترسیدم. به اطرافم نگاه میکنم، آدمها دیگه نیستن. ماشین خُرخُر میکنه و بیحرکت ایستاده. شیشههاش بخار گرفتهن، داخل به سختی دیده میشه، یه نفر با رطوبتِ یکی از شیشهها عکس قلب کشیده... ماشین دود غلیظی میکنه و آهسته به راه میافته. میدوم سمتش و سوار میشم...
صندلی راننده خالیه! روی فرمون یه کاغذ با خط درشت چسبوندن :
"همه چیز به خودت بستگی داره، البته ..."
ظاهرا یه نفر ادامهی کاغذ رو با ناخنهاش کنده. به انتهای اتوبوس نگاه میکنم، چند تا صندلی داره که به طور نامنظم داخل محیط تقسیم شده.ولی هیچ کس نیست. پشیمون میشم و تصمیم میگیرم پیاده شم. اما درها بستهس و با سرعت زیادی در حرکتیم... روی یکی از تنها صندلیهایی که جفت کنار هم قرار دارن میشینم. به بیرون خیره میشم. عجیبه! حالا دیگه حس خوبی دارم...
اتوبوس میایسته و یک دختر میاد بالا. تق تق کفشاش رو کف چوبی اتوبوس دلنشینه، انتهای مانتوش پرهای کلاغه و حین راه رفتن میریزه رو زمین و ناپدید میشه. میشناسمش! خوشحال میشم و میخوام بلند صداش کنم. اما هرچی تلاش میکنم صدام در نمیاد. انگار یکی صدامو دزدیده.
روی یک کاغذ مینویسم: "من اینجام، پشت سرت" . کاغذو مچاله میکنم و پرت میکنم سمتش. اما کاغذ تو هوا شکل پروانه میشه و میشینه رو شونش. برمیگرده و میخنده. بلند میشه و میاد طرفم. خیلی خوشحالم. قبل از اینکه بهم برسه یه دست از داخل صندلیها مچشو میگیره. من اون دست رو هم میشناسم! اما آدمی بهش وصل نیست. صرفا یک دسته!! دخترک دستش رو با اکراه میکشه و با نفرت به من نگاه میکنه؛ میخوام بلند شم و بغلش کنم، اما دستهی صندلی رفته تو قفسهی سینم. چند لحظه بعد دخترک پیاده میشه.
تو سینهم یه حفرهی بزرگ درست شده. درد داره ولی دردش لذت بخشه. دستمو میکنم توش و یه پَرِ کلاغ از توش درمیارم.
ایستگاه بعدی یه دختر قدکوتاه چادرمشکی میاد بالا. لباش کوچیک و جمع و جوره. عینکش رو دماغِ قلمی و نامتقارنش لق میزنه. از چندتا صندلی صدای خنده میاد. سریع صندلیهارو وارسی میکنم، اما هیچ کس نیست! دخترک جلوتر میشینه و سرش رو برمیگردونه و چونهش رو میزاره بالا صندلی و بهم خیره میشه. بهش بیمحلی میکنم. ولی اون دستبردار نیست. سرمو میندازم پایین و با حفرهی سینم بازی میکنم. متوجه میشم که ماشین میایسته و دوباره راه میفته. دوباره صدای خنده میاد. سرمو میارم بالا. این دفعه دخترک با حسرت به پشت سرم زل زده. برمیگردم. میخوام جیغ بکشم! یکی دیگه! دقیقا پشت سرم. میخنده و میگه : "منم سینهم سوراخه".
نمیتونه با این حرفش کنجکاویم رو قلقلک بده. پشتم رو محکم میکوبم به صندلیم و پاهامو میندازم رو هم. اما اون مثل دود از تو صندلی و حفرهی سینهم رد میشه و صورتش مث آینه جلوم شکل میگیره. تو این مسیر یه پر کلاغ گیر کرده لای موهاش. دست میبرم تا برش دارم اما انگشتام تو موهاش گیر میکنه. خوشش میاد و میشینه کنارم. دخترِ عینکی گریهش میگیره و از پنجره پیاده میشه!! اما این یکی سرمو میزاره رو شونش. و من خوابم میگیره. یه خواب طولانی...
با تلنگر یک کابوس از خواب میپرم. لای انگشتام پر از موهاش... اما خودش نیست. گردنم درد میکنه، ظاهرا خیلی وقته که رو شونههاش جاخوش کرده. اتوبوس برای سوختگیری توقف کرده. مث زمان. موهاش مث شن از انگشتام میریزه پایین. حفرهی سینهم بزرگتر میشه...
یه پسر دستفروش میاد بالا. میگه چیزی نمیخوای؟ دست میبرم تا ببینم واقعیه یا نه، میپره عقب، میخنده و میگه: "از کجا معلوم؟"
دست میکنم تو حفرهی سینهم. موهاش رو چنگ میزنم اما هردفعه عین شن میریزه ته حفره.
مدت زیادیه که در حرکتیم و همیشه شبه! جلوتر یه خونه آتیش گرفته و یه نفر کمک میخواد. متوقف میشیم و یه دختر میاد بالا. لباسش پاره شده و یکی از سینههاش افتاده بیرون. روی سینهش ردّ یک دست بزرگه. تا منو میبینه میزنه زیر گریه، مستقیم میاد و میشینه رو پاهام. بدنش مث آتیش داغه. لبای سرخش رو میچسبونه در گوشم و میگه: "هرکار میخوای با من بکن".
قلبم داره از تو حفره میزنه بیرون. ترجیح میدم نوازشش کنم تا آروم شه. ولی غرایزم راست شده. یاد اون یارو میفتم که میگفت آدمای بد انجامش میدن و آدمای خوب به رویاپردازی بسنده میکنن. پس بسنده میکنم. میگه "خیلی مردی" و چنگ میندازه رو پشتم. عجب! زیر ناخناش کاغذه. یه خندهی موذیانه میکنه و یه مشت کاغذ میریزه تو حفرهی سینهم. بعد میدوه که پیاده شه. دنبالش سریع راه میافتم تا بگیرمش. میگه: "شاید باید انجامش میدادی" و از سوراخ یک پیچ تو کف ماشین میخزه بیرون. حفرهم بزرگتر میشه...
دیگه تقریبا شبیه یک سوراخم! میشه ازین وَر ، اون وَرَم رو دید!! کاغذپارهها رو به هم میچسبونم تا رمز رو کشف کنم اما با هم جور در نمیان. اتوبوس خراب شده و وسط ناکجا آباد ایستاده. یه دختر اون بیرون ایستاده ولی پشتش به منه. انگاری داره با یه نفر جر و بحث میکنه. یکی که من نمیبینم! میزنم به شیشه. وقتی نگام میکنه براش دست تکون میدم. لبخندی میزنه و برام بوس میفرسته. اشاره میکنم که بیاد بالا. به پاش یک زنجیره که انتهاش وصله به یک صندوق بزرگ. چند تا چشم از تو صندوق دیده میشن. شونههاش رو میندازه بالا و یه چیزی میگه که من نمیفهمم. راه میافتیم...
تا اینکه ایستگاه بعدی تو سوار میشی. میشینی ردیف بغلیم روی تک صندلی. بینمون یه دیوار شیشهای نامرئیه. تو خیلی قشنگی. صندلیها نگات میکنن. انگاری دورادور میشناسمت. شاید یه زمانی همسفر بودیم. میگم "شما خیلی قشنگی". میگی "میدونم" ولی حرفت بوی غرور نمیده. یه تاپ سرخابی تنته. یه دسته گل رز مشکی هم گرفتی بغلت. با خودم میگم "چرا مشکی؟" تو که ذهنم رو خوندی میگی "اینا که قرمزن!"
جوری میشینم که حفرهی تو سینهم رو ببینی. اما تو چیزی نمیگی. یه پَرِ کلاغ از توش در میارم و بهت نشون میدم. میگی "چی شده؟". میگم:
تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی
با هم کلی حرف میزنیم. تو مهربون و صبوری. کف دستم رو میزارم رو شیشهی بینمون اما تو فقط انگشتت رو میزاری. بعد یه سکوت طولانی یه دسته مو از تو حفره در میارم و نشونت میدم. میگی "چی شده؟" و با هم کلی حرف میزنیم...
همیشه من باید شروع کنم ولی تو همراهی میکنی. میگم "کجا پیاده میشی؟" میگی :"همه چی به خودت بستگی داره". چه جمله آشنایی! سریع یه کاغذ از سینهم در میارم و نشونت میدم. شاید تو بدونی! اما فقط یه چشمک تحویلم میدی و با گلات ور میری. بینشون یه جفت لبه. اونارو میبوسی. زودی سرمو برمیگردونم و زل میزنم به بیرون. بدنم عرق میکنه. میگم "میشه ایستگاه بعدی پیاده شی؟". اما صدایی نمیاد. آهسته میچرخم. تو دیگه اونجا نیستی. رو صندلیت پره از گلبرگ. باد از پنجره ها میاد داخل و گلبرگارو میریزه تو دلم...
با صدای زنجیر از خواب میپرم. همون دخترِ صندوق به پاست. با زحمت سوار شده و حالا میشینه کنارم. صندوقش رو میزاره رو پاهای جفتمون. حوله پالتویی تنشه و موهاش خیسه. یه لبخند رد و بدل میکنیم ولی واقعا پاهام در اذیته. از چشمای داخل صندوق وحشت دارم. یه جفتشون خیلی برام آشناست. قبلا تو آینه دیدمشون! میگم "تا ایستگاه آخر بمون". تن دختر سرده. صندوقش هم سنگین. اما میتونم باهاش کنار بیام. میگه "نمیشه". آهی میکشم و میخوابم.
"بلند شو". داره صدام میکنه. چشامو که باز میکنم دهانم هم باز میشه. حوله شو زده کنار و نیمتنهی عریانشو نشونم میده. محشره. چشمای داخل صندوق هم زل میزنن بهش. یهو پشیمون میشه. دست میکنه تو سینهم و هرچیزی گیرش میاد میکشه بیرون و میکوبه تو صورتم. سعی میکنه چشامو از کاسه دربیاره و بندازه تو صندوقش. پرتش میکنم یک طرف. میدوم سمت فرمون. یه دره کنارمونه. با اشتیاق اتوبوس رو پرت میکنم ته دره. همه چی رو هوا معلق میشه. بعد چند باری محکم میخورم به بدنه ها و از یکی از پنجره ها پرت میشم بیرون. سرم میخوره به زمین. همه چی سیاه میشه. خوشحالم که مُردم.
نمیدونم چرا اینجام! تنها توی یک ایستگاه نشستم و یک کاغذ کوچیک لوله شده دستمه. به اطراف نگاه میکنم. یه زن و شوهر با یه دختر دارن میان سمت ایستگاه. مرده دستشونو محکم گرفته و میکشه. زن در همون حالت به من چشمک میزنه. سری به علامت "نه" تکون میدم و به کاغذ خیره میشم. آهسته بازش میکنم. روش نوشته:
"همه چیز به خودت بستگی داره، البته . . . "
حالا همه چیز دستگیرم میشه. اتوبوس داره سر میرسه...
پ ن :