با زحمت و برای اولین بار ChatGPT رو نصب میکنم. معین میگفت معرکهس، به همه سوالات جواب میده...
تازه بعد از نصبش میفهمم که سوال خاصی تو زندگی برام باقی نمونده. اما برای امتحان هم که شده کمی فک میکنم:
"آیا خدا وجود ..." پاک میکنم. دیگه برام مهم نیست. حتی اگه باشه هم باید محاکمهش کرد.
"چطور پولدار..." پاک میکنم. بیخیال پسر. من هیچ وقت نمیتونم پولدار باشم. حتی اگه راهشو بدونم. همیشه ترجیح میدادم محبوب باشم. یه جور محبوبیت که وابسته به میزان داراییم نباشه. بعد به خودم میگم ولی چنین چیزی محاله. جذابیت یک مرد به قدرتشه و در حال حاضر پول یعنی قدرت. اینجاس که یاد تو میافتم. میگن اگر برای یک فکت یک نقیض بیاری دیگه اون فکت باطله.
چند لحظه میرم تو فکر:
دستمو میگیری و میکشی تو کوچه های باریک و تاریک. چندتا زن جلوی در خونشون اجماع کردن. با اینکه خیلی سعی میکنیم عادی رفتار کنیم ولی از نوع نگاهشون مشخصه که فهمیدن. دستتو فشار میدم و بهشون اشاره میکنم. تو به تخمدانت هم نیست. همیشه برام سواله که چرا تو بعضی موقعیتها خیلی ترسویی ولی جاهایی که من قلبم داره میزنه ریلکس و آرومی. با همین تناقضات دلم رو نرم کردی...
میشینی کنار خاکسترِ یه آتیشِ رو به موت. دستاتو میگیری روش تا گرم شن. هوا سرده و بخار از دهن گرمت میزنه بیرون. گونههات گل انداخته. میگی : دلم نمیخواد بری خونه این دختره. یعنی کس دیگهای نبود بهش درس بده؟ همین جوری غرغر میکنی ولی من تو یه دنیای دیگم. دلم میخواد گازت بگیرم. دلم میخواد ...
به خودم میام. تایپ میکنم : چرا منو ترک کردی؟
حتی هوش مصنوعی تشخیص میده که در حال حاضر حالم خوب نیست. پس زیاد سخت نمیگیره: