سفارشم رو میدم و میشینم. رضا طبق معمول داره وراجی میکنه. دو دقه از فیزیک کوانتوم حرف میزنه و ناگهان وارد عرصه هنر نجاری در ژاپن میشه. گاهی دلم میخواد سرش رو بکوبم به دیوار، ولی خوب، این آخرین کسیه که داره منو تحمل میکنه. بدتر ازون بوی روغن و چربی داره حالمو خراب می کنه. یهو تورو پشت شیشهها میبینم. وقتی از پلهها میای بالا یکم هول میشم. البته که خونتون همین نزدیکیاست، ولی انتظارش رو نداشتم. میای جلو و دستت رو دراز میکنی، گمون میکردم با من هم قهری!
دستات نرمه، یاد دستای دلبر میافتم. همون که جان فرسود ازو. میگی : از رفیق نامردت چه خبر؟ با خودم میگم: یکم دیر فهمیدی نامرده!
* در خونهشون رو محکم میکوبم. وقتی میاد جلو درب، یقهشو میگیرم و میگم که چقد زالو صفته. خودشو میزنه به نادونی. بهش اخطار میدم که این داستان با جریان اون دختره تو بابلسر فرق داره.
** کنار ساحل نشستم که اون دوتا رو میبینم. گمون کنم خواهرن. بزرگه خوشگلتره ولی کوچیکه شروره. خیلی اطوار میاد. میام تو اتاق و ساده لوحانه جریان رو بهش میگم. وقت ناهار غیبش میزنه. یه حس عجیبی بهم میگه رفته سراغ دختره. درو که باز میکنه همه چی دستگیرم میشه!
* به زور پیرهنش رو از مشتم میکشه بیرون. دلم میخواد تف کنم تو صورت حقیرش. این داستان با اون دختره فرق داره. واسه این خیلی منتظر موندم. یه دختر رو سرکار گذاشتم و یه رفیق رو از دست دادم. میگه " بخدا من اونجا با یارو وکیله کار دارم. به من چه که طرف منشی اونه". آره جون خواهر خرابت...
دلم میخواد همهی اینارو بهت بگم. ولی نمیگم. گمون کنم درد خودت به اندازهی کافی زیاد هست. خیلی بده شوهرت بگه (تریسام) دوس داره. یا عکس پاهای رفیقت رو تو گوشیش پیدا کنی. میگم "اونو بیخیال. الان چه کار میکنی؟" موهای قرمز فرفریت رو از جلو چشمات میدی عقب و میگی "هیچی". میدونم اگه باهات رو هم بریزم میتونم انتقام تمام اون روزا رو ازش بگیرم. ولی من این مدلی نیستم. تو خیلی خوشخیالی. برخلاف اینکه ادعای زرنگیت میشه. میگی "البته گاهی مجالس عروسی فیلمبرداری میکنیم. ایشاله داماد شدی خبرم کن بیام. به شرطی که اون و داداشاش نباشن". یاد روز عروسیتون میافتم.
تا خرخره خوردم ولی فقط حالت تهوع دارم. کلا مقولهی لذت برا من قفله. تو خوشحالی. رفیقات رو از شهرهای دیگه دعوت کردی تا به همه بگی چقد باکلاسی. سبک لباس پوشیدنشون با شهر ما فرسنگها فاصله داره. با خودم عهد کرده بودم مراسم ازدواج این نامرد رو نیام ولی بقیه مجبورم کردن. دارین میرقصین. نمیدونی چه کلاهی سرت رفته. به من اشاره میکنین که بیا وسط. ولی ترجیح میدم بشینم سرجام. یه خانوم جلوم ظاهر میشه. میگه "میشه با من برقصی". هه! اینم نمیدونست چه کلاهی سرش رفته!
+ فلافلتون آمادهس.
دستت رو رها میکنم. تو هم میری جلو پیشخوان.
رضا میگه : این کی بود؟