همه چیز در آخرین آدمی خلاصه میشود که در تنگنای شب به یاد میآورید
دنیای اول :
کافه شلوغ نیست، ولی به اندازهی کافی گرگ توش هست. زیرچشمی میزهارو ورانداز میکنم. همهشون تا یه فرصتی گیر میارن، یواشکی نگامون میکنن. در واقع تو رو دید میزنن. صدای یکیشون رو به وضوح میشنوم که منو شغال خطاب میکنه. منظورش، قیاس من با توعه. بعد میزنن زیر خنده. تو یه پات رو انداختی روی اون یکی. ساق پات از زیر شلوار زده بیرون. مابقی اعضات هم خودنمایی میکنن. اما توجهی به اطرافت نداری. چشات قرمزه و زل زدی به فنجون قهوه. کسی ندونه فک میکنه گریه کردی... اونم از دست من... ولی من ترسم اینه همین جا پس بیفتی و خوابت بگیره. اولین بار که گفتی ترامادول میخوری واقعا شاخ درآوردم. آخه تو همونی بودی که اصرار داشتی من سیگار نکشم. آروم بهت میگم : خودتو جمع کن. چشات رو میدوزی به چشام و یه لبخند تمسخرآمیز تحویلم میدی. ته فنجون رو نشونم میدی و میگی : "اینم بخت منه!" بعد تف میکنی رو بختت. کله ها میچرخه سمت میز ما. آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمیدیدمت!
دنیای دوم :
موهای مشکیت پخش شده رو بالش. آروم نفس میکشی و مردمکهات حرکت میکنن. احتمالا داری خواب میبینی. میدونی، وقتی خوابی قشنگتری. منظورم از لحاظ ظاهری نیست. یجورایی چون تو خواب ساکتی و حرفای ساده لوحانهت رو مخم نمیره. دخترای ساده همون قدر که خواستنیان همون قدر هم خطرناکن. چون زود خر میشن... و از دستشون میدی. ولی نه... خوب که فکر میکنم دخترای زرنگ هم خطرناکن. چون میدونن کِی بازی رو شروع کنن و صدالبته کی تمومش کنن. در کل زن موجود خطرناکیه! حداقل واسه مردایی مث من... یکم جابجا میشی. زود خودمو به خواب میزنم. نمیدونم چرا خوش ندارم بفهمی چقدر دوسِت دارم! با صدای خوابآلوده ولی هیجانانگیز همیشگیت میگی : "ببین، پسرت داره لگد میزنه!" دستمو میزاری رو شکمت. میگم بچه منه. چشاتو باریک میکنی که یعنی "پس من چی". میخوام بگم تو دنیای منی. ولی ترجیح میدم فقط بخندم!
دنیای سوم :
انگشتای کوچیکت رو تو هم گره کردی و سرتو انداختی پایین. هر وقت ناراحتی این شکلی میکنی. باد از پنجرهی ماشین میزنه تو صورتت و موهات رو تکون میده. صدات میزنم. نیگام که میکنی چهرهی مادرت مجسم میشه. چشای رنگی و موهای خرمایی و پوست سفید... میگی : "پس دیگه مامان رو نمیبینیم؟" نمیدونم چطوری برات توضیح بدم. دلم میخواد قواعد رفتار با کودکان رو رعایت کنم ولی اونقدرا جنتلمن نیستم. میگم "تو میتونی هر وقت خواستی ببینیش، ولی من نه..." هرچقدر مادرت بشاش بود، تو همون قدر غمگینی. اما از همهی دخترای دنیا قشنگتری. زیبایی رو ازون به ارث بردی و غم رو از من. با خودم میگم یعنی اگه حق انتخاب داشتی، ترجیح میدادی مث من زشت ولی مث اون شاد باشی؟!
"میشه آشتی کنین؟"
آه دخترکم ... میگم "فرهاد دل کوه رو شکافت، ولی خسرو زمینش زد".
میگی "اسمش خسروعه؟" میدونستم باهوشی ولی نه تا این حد. چقدر خوبه که تو رو دارم...
دنیای چهارم:
مدتیه فک میکنم به مرز جنون رسیدی. یه ماهه که از خونه نزدی بیرون. موهای طلاییت رو پنجه می کنی. میزنی زیر گریه و میگی : "متاسفم، نمیتونم فراموشش کنم". رسیدن به چنین روزی برام دور از انتظار نبود، پس آروم میگم "انسان حق انتخاب داره. تو منو انتخاب کردی ولی میتونی انتخابت رو عوض کنی". ازینکه منطقی رفتار میکنم آتیش میگیری. میکوبی به سینهم و میگی "ازت متنفرم". هر دومون میدونیم این جملهت حقیقت نداره. تو آدم حریصی هستی. قسمتی از من و تکهای از اون رو میخوای. من هم قماربازم. روی تو قمار کردم و حالا دستم خالیه. فرسخها از زادگاهم دور شدم تا به چنگت بیارم. اما . . . آدما این روزا زود خسته میشن. همدیگه رو اسکرول میکنن!
آروم میام بیرون. وقت برگشتنه!
پ ن : بی خیال!