هوا بالای ۴۳ درجهست. بوی تند عرق همهرو متعفن کرده. کار کردن تو سرما رو ترجیح میدم، اما زندگی چارتا فصل داره...
تایم استراحت ظهره، یه گُله سایه اون طرف خیابون هست، یه درخت و یه ردیف شمشاد. همه جمع میشیم همونجا. دوتا پوست هندونه کنار شمشادها از گرما گوله شده. داخلش پرشده از مورچه. یه چیز بادکنک شکلی کنارشه، یکم زوم میکنم روش، حالم بهم میخوره... ظاهرا دیشب تصمیم براین بوده که بچه نمیخوان! همین لحظه رئیس با ماشین میلیاردیش سر میرسه، یه جوون موفق و حالا دیگه سرشناس. همه میگن باباش ساپورتش کرده ولی من معتقدم خودش جربزه داشته. زودی براش چارپایه میارن تا مث بقیه رو زمین نشینه. دوتا درب سمت راننده رو باز میکنه، یه آهنگ از چاووشی میزاره و صدارو بلند میکنه:
مث چشمه ها نبود... مث آسمون نبود...
اسحاق چایی میاره. با اون قد کوتاه و سبیلهای بزرگش شبیه زبل خانه. آفتاب تخت سر کچلش رو سوزونده. دونههای عرق روی سرش گهگداری جوونه میزنن. فندک رو میگیره زیر سیگار رئیس. یه نخ مشتلق میگیره. تکیه میده به دیوار و چاقش میکنه. دود از لای سبیلاش رشته رشته میشه و میره هوا. برخلاف بقیه که لیوان دارن، اون یه فنجون چینی با گلای قرمز و نعلبکی مخصوص خودش رو داره...
نمیدونم قلبم، واسه چی ول کن نیست، من تمومش کردم، زندگی ول کن نیست...
اینجاست که زل میزنه به فنجون چاییش و میره تو فکر. میدونم به چی فک میکنه...
بهش زنگ میزنم تا ببینم کلیدهارو کجا گذاشته. اون طرف خط صدای شیون و زاری میاد. میگه ببخشید، الان وقتش نیست، میگم چی شده عمو؟ بغضش میترکه و میگه خانومم تموم کرد. خانومش کرونا گرفت. چند روزی بستری بود. امروز صبح گفت میرم مرخصش کنم، حالش خوب شده. اما ظاهرا داستان جور دیگهای پیش رفته... سریع میام دفتر و به مهندسا اطلاع میدم. دارن تخته بازی میکنن. یکیشون الکی چشاش و گشاد میکنه و میگه : جدی میگی؟ بعد تاسش رو میریزه... جفت شیش... رو به اون یکی میکنه و میگه : yes
آه... یونگ میگه هستی یک واقعیت رو اونقد برات تکرار میکنه "تا وقتی که بپذیریش". ولی من هنوز نمیخوام قبول کنم آدما تا این حد آشغالن!
با صدای رئیس به خودم میام. میگه بیا تو ماشین کارت دارم...