الان که خوشحالم و غم و دعواهای احتمالی آخر کار، هنوز من رو ناراحت نکرده؛ میخوام براتون شرح حال خودم رو از اوایل شهریورماه تا این لحظه که دارم این متن رو برای قراردادن در ویرگول آماده میکنم، تعریف کنم...
البته باید بگم که این یک درد واقعی و از ته دله که نهایت تا دو سه هفته دیگه یا تغییرش میدم یا کلا پاکش میکنم ولی امیدوارم تا اون موقع کسی از تیمی که دارم باهاشون کار میکنم این متن رو نخونه 😬🥲
خُب؛
جونم براتون بگه که:
هرکسی برای خودش توی زندگی تجربه هایی کسب کرده؛
من هم هرچند که آرزوم این بود که توی ناز و نعمت بزرگ بشم و هیچوقت اونقدر سختی نمیکشیدم که قلم طنزی داشته باشم و برای فرار از تلخی های کمرشکن روزگار با شوخی زندگی رو سپری کنم (طنز رابطه مستقیمی با بدبختی داره و هرچی شما بدبختتر باشی قلمت قوی تره و مثلا دلیلی که دیگه تنابنده یا عطاران یا حتی قاسم خانیها نمیتونن مثل شش هفت سال پیش خوب عمل کنن این هست که دیگه مدت هاست بدبخت نیستن و پول های کلان، قلم طنز رو ازشون گرفته) با این حال زندگی اون روی سگش رو به من نشون داد و میتونم بگم منم از این کسبِ تجربه های ناب و دردناک توی این بیست و اندی سالی که ازم گذشته کم نداشتم.

دربین این تجربه ها اگر از من بپرسن که نظرت درمورد جناح های مختلف چیه و دلت میخواد توی کدوم دسته کار تخصصی انجام بدی؟
درجواب میگم که اگر بمیرم و زنده بشم؛ باز بمیرم و زنده بشم و باز همینطوری صدبار بمیرم و زنده بشم؛ هیچوقت درجناح ریشوها کار نمیکنم...
چون نظرم اینه که توی جناح شش تیغ و فکل کراواتی ها هرچند که مفاهیم انسانی نسبتا رنگ باخته و پول جای خودش رو به انسانیت داده ولی باز میشه بهتر کار کرد و حداقل چهارچوب های بازتر و اتفاقا جسارت های بیشتری بینشون نهفته هستش که به آدم امید میده...

اما بعد از پایانِ خدمتم یه روزی وسطِ ظهر تلفنم زنگ خورد و در اوج بحران های زندگی یکی گفت:
_سلام وقتتون بخیر؛ آقای تیزنا؟
+منم گفتم بله بفرمایید...
_دوست داری بازم با ریشوها کار کنی؟
+کارتون چی هست؟
_بیا؛ پشیمون نمیشی...
رفتم و تا اینجا باوجود اینکه بعضی جاها دوست دارم سرم رو بزنم تو دیوار از دستشون ولی درکل پشیمون نیستم...

همیشه معتقد بودم ریشو جماعت میچسبه به محتوا و فُرم رو میفرسته سر کوچه نون بگیره که البته هنوز هم خیلی جاها در همین همکاری، فُرم رو میبینم که توی صف نونوایی درحال نون گرفتنه😂🤕

بچه که بودم یه دیالوگ شاهکار شنیدم و الان که کمکم دارم همسنِ عموجغدِ پیرِ شاخدارِ مهربون میشم هرکاری ولو خیلی کوچک انجام میدم که شده برای یک لحظه تاثیری فسقلی ایجاد کنه؛ یاد اون جمله میوفتم.
بازیگر فیلمی که دیدم میگفت:
اون فقط کاری کرد که برای یه لحظه هم که شده این خراب شده (دنیا) جای بهتری بشه...
خیلی دیالوگ قشنگ و سکانس معرکهای بود ولی ای کاش فیلمش یادم میومد که تبدیل به یکی از حسرت های زندگیم نشه که چرا اسمش یادم رفته.
سال هاست با خودم میگم اگر یه روزی پیر شدم و دیگه به فکر توشه آخرتم افتادم و میدونستم که کمکم رفتنی هستم؛
وقتی با خودم زندگیم رو مرور کردم و از خودم پرسیدم تو چکار کردی که این ...دونی (دنیا) حتی یه لحظه جای بهتری بشه؟ چی دارم که جواب خودم رو بدم؟
بعداز کاری که چند هفته هستش که درگیرش هستم الان دیگه میتونم بگم:
خیلی خوشحالم که طرح اکران ویژه ناشنوایان جشنواره فیلمِ (...) از ایده تا اجراش (البته با تلاش دوستان عزیز و گلم) با همکاری من بودش...
(هنوز اجرا نشده و دردست اقدامه و امیدوارم مسئولین ذیربط بازی درنیارن.)
هرچند فعلا برای گذاشتن این مقاله خیلی وقت داشتم اما خب چون میدونم آخرِ هیچ همکاریای خوب و خوش نیست، لااقل خواستم برای خودم خوشحالی کنم چون فکر میکنم
وقتی بچه های ناشنوا داخل سالن سینما بشن؛ حس میکنن که حتی برای یک لحظه این گوه دونی جای بهتری شده (لازم به ذکر هستش که دیالوگ اصلی همین توهینی بود که عرض کردم و بازیگر اصلی در دوبله واحد دوبلاژ سیما میگه خراب شده ولی در زبان اصلی این عبارت صریح رو میگفت🙂)
شاید اجرایِ عملیاتیِ این ویژهبرنامهها، شاید بودن در تیم اجرایی جشنوارهای که یک فیلمساز نوجوانِ بیامکانات و با دستهای خالی، توی نقاط مرزی یا حتی خیلی از شهرستانهایی که امکانات تهران رو ندارن، با امید و آرزو و رویای اینکه یه روزی رشد کنه و بیاد روی فرش قرمز جشنواره فجر و جشنوارههای بینالمللی قدم بزنه، عملی کردن همون دیالوگی باشه که سالها پیش از جادویی به اسم سینما شنیده بودم...

دوست دارم وقتی بچه های ناشنوا و کودکان کار و...
(پروژه که مطرح کردم چند بخش داره)
خیلی از افرادی که این زندگی روی سگش رو بهشون نشون داده وارد سالن سینما شدن با خودشون بگن آخیش؛
لااقل برای یه لحظه از این جهان فارغ میشیم و من با خودم بگم لااقل برای یه لحظه سعی کردم این خراب شده جای بهتری باشه...

خلاصه که هنوز توی این لجنزار بارقه هایی از امید وجود داره.
آدم های باشرف هنوز بین جناح ها که دعوای ایدئولوژیک دارن وجود دارن...
من سیاهی های زیادی رو از دو جناح دیدم...
معتقدم که دیگه دو جناح به درد نمیخورن و همیشه آرزوم بود مثل دیالوگ شاهکاری که استادانه توسط افخمی و تیمش برای مهدی هاشمی توی سریال کوچک جنگلی نوشته شده بود عمل کنم:

من دیگه حوصله ندارم...
میخوام برگردم سرِکارِ طبابت...
میخوام رسیدگی کنم به مردها و زنهای عوام که تو این جریانات، همیشه تو سری خور بودن...
میخوام مواظب سلامت بچهها باشم که هنوز روحشون آلوده نشده...
شاید اون بچهها بزرگ بشن و زمانه رو عوض کنن...
(الان ده ساله که وقتی قسمت ۱۳ و ۱۴(آخر) سریال کوچک جنگلی رو میبینم به پهنای صورت اشک میریزم
انقدر که این دو قسمت درجه یک ساخته شده و اتفاقا سریالِ محبوبِ ایرانیِ فراستی هم هستش و پیشنهاد میکنم لااقل این دو قسمت رو یکبار تماشا کنید)
اینم بگم که الان وسط راه این پروژه سنگین هستیم و به پایان نرسیدیم و به قول کشاورزها؛ کاشت و داشت رو انجام دادیم و منتظر برداشت هستیم و امیدوارم چندماه دیگه که قراره نتیجه این سر و کله زدن ها و درگیری ها و جنجال ها مشخص بشه همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...
برای اینکه از دادسرای رسانه یا جاهای دیگه اعلام جرم نکنن برای حسن ختام و نتیجه گیری اخلاقی پایان داستان هم باید بگم که:
خوشحالم که با ریشوها داریم سعی میکنیم یک کار حرفه ای انجام بدیم و جشنواره فیلم فجر با بودجه مولتی میلیاردیش و اختلاس های مولتی ميليونی دست اندرکارانش بره جلو بوق بزنه...

اما الان اگر از حال من بپرسید
باید بگم از شدت کار کم مونده برم یه نون بربری از نونوایی محله بخرم و با دمپایی و زیرپیراهن رکابی و پیژامه آبی راه راه به سمت افق راه بیوفتم و با خودم هِی تکرار کنم:
من گیلاسم
من گیلاسم
من گیلاسم
پایان.